۱۷ آبان ۱۳۸۷

حکایت

بزرگی را از اکابر که در ثروت، قاروق زمان خود بود اجل در رسید. امید از زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را که طفلان خاندان کرم بودند حاضر کرد. گفت: ای فرزندان روزگاری دراز در کسب مال زحمت های سفر و حضر کشیده ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کرده ام. زنهار از محافظت آن غافل مباشید و دست خرج بدان میازید و یقین دانید که:
زر عزیـز آفـریـده اسـت خـدا
هرکه خوارش بکرد خوار بشد
اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم، زنهار به مکر آن فریفته مشوید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من نیز در خواب با شما نمایم و همین التماس کنم بدان التفات نباید کرد که آنرا احلام خوانند. من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.
عبید زاکانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.