۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

آدمی!

آدمی مجموعه علم و حقیقت پروریست
صورت زیبای او دیباچه صورتگریست
حشمت خیل ملک با قدر آدم هیچ نیست
شوکت شاهنشهی بیش از علو لشکریست
قبله ملک و ملک آدم بحسن سیرتست
آفتاب آئینه دلها ز نیکو اختریست
آدمی شو وز تواضع خاک شو زیرا که دیو
گردنش در طوق لعنت از غرور سروریست
پیش از آن کاتش شود ریحان خلیل آگاه بود
کاتش نمرود از چئوب بتان آزریست
چشم آخر بین زگلبن خار می بیند نه گل
عین خارست آن رخی کامروز گلبرگ طریست
عاقبت پیر است آن کاو همچو نیلوفر در آب
در رخش نارسته پیدا جعد زلف عنبریست
روح پرور همچو عیسی تن نمی پرور چو خر
دادمی جانست و جان را فربهی در لاغریست
حسن معنی جوی گو آرایش صورت مباش
بی تکلف حسن را در حسن، دیگر زیوریست
عقل می خندد برآنکس کاو غم دنیا خورد
دیده می گرید بر آن روئی که زرد از بی زریست
بنده خلق است دنیا دار و گوید خواجه ام
عاشق خربندگی جاهل زنام مهتریست
در بلا گر صبر داری همچو نوح اندوه نیست
کشتی بی طاقتان سرگشته از بی لنگریست
قصر سلطان را حصار از سنگ و از آهن بود
خانه صاحب توکل در حصار بی دریست
از تکلف درگذر تا نفس شوخی کم کند
سربرون از غرفه زاهد راز زیبا معجریست
دامن از گرد جهان عارف فشاند آزاد شد
گر تو را تر دامنی آلوده دارد از تریست
اهلی شیرازی
*********
یکی از دوستان درباره مثنوی سحر حلال پرسیده بودند، متاسفانه من چیزی پیدا نکردم بجز قسمتی که در کتاب «تاریخ ادبیات ایران» اثر ذبیح الله منصوری آمده بود که در زیر آمده.
مثنوی «سحر حلال» در 520 بیت بنام شاه اسمعیل صفوی سروده شده و ابیاتش ذوبحرین و ذوقافیتین و ذوجناسین است. موضوع این مثنوی عشق پاک جم بدختر پسر عم خود یعنی به «گل» است که بزواج آندو انجامید و بعد از آن جم از اسب فروافتاد و مرد و چون خواستند که برسم آتش پرستان جسم او را بسوزانند گل نیز دست افشان و پای کوبان برقص شعله ها پیوست و با دلدار خود یکجا بسوخت.
با این حال اگر چیزی از این مثنوی بدستم رسید حتما در وبلاگ قرار می دهم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.