بدان سرم که شکایت روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ای ساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آنکه، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، از جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من بمحضر دوست
قسم بعشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چکنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چکار کنم؟
بگو بشیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چکار کنم؟!
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ای ساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آنکه، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، از جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من بمحضر دوست
قسم بعشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چکنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چکار کنم؟
بگو بشیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چکار کنم؟!
میرزاده عشقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.