در روضةالشهدا از ابوالمفاخر آورده كه تاجري يهودي در اين روز كه سر امام حسين را آوردند در مجلس يزيد حاضر بود. پرسيد: اين سرِ كيست كه در پيش نهادهاي؟ گفت: اين سر كسي است كه در عراق بر من بيرون آمده بود و ميخواست كه خود را اميرالمؤمنين نام كند. امراي من با او حرب كردند و سر او را با متابعانش پيش من فرستاده. يهودي گفت: مگر صاحب اين سر شريفي بود كه داعيهٴ حرب داشته؟ يزيد گفت: او شريفي بود از اشراف بنيهاشم. يهودي پرسيد: نام او چيست؟ گفت: حسين. گفت: نام پدرش؟ گفت: علي. گفت: مادرش چه نام داشت؟ گفت: فاطمه. گفت: فاطمه دختر كه بود؟ گفت: دختر محمّد رسولاللّه. يهودي گفت: پس صاحب اين سر نبيرهٴ پيغمبر شما باشد؟ گفت: آري. يهودي سر خود بجنبانيد و نعرهاي برآورد و گفت: واي بر شما اگر اين پيغمبر شما برحقّ بوده باشد. اي يزيد! ميان من و داود پيغمبر هفتاد پشت واسطه است و جهودان مرا بدان جهت حرمت ميدارند و محمّد عربي هنوز ديروز از ميان شما بيرون رفته امروز با فرزندان او اين ميكنيد؟ يزيد از اين سخن در قهر شده گفت: خاموش باش اي يهودي. اگر نه آن بودي كه پيغمبر فرمود ((اهل ذمّه را نرنجانيد كه هر كه آزار به ذمّي رساند من در روز قيامت خصم وي باشم)) ميفرمودم گردنت را بزنند. يهودي گفت: اي ابله بيبصيرت! كسي كه براي يهودي خصمي كند آيا براي جگرگوشهٴ خود چه خواهد كرد؟ واي بر تو، در زماني كه جدّش پيغمبر خدا به خصومت تو برخيزد و مادرش فاطمهٴ زهرا در عرصهٴ محشر به دامنت درآويزد. آتش غضب يزيد به اشتعال درآمده گفت: جلاّد را طلبيد. يهودي بر جست و سر امام حسين را برداشت و گفت: يا اباعبداللّه، من مولاي تواَم و از روي اعتقاد مسلمان شدم. پس گفت: اَشْهَدُ اَنْ لاٰ اِلٰهَ اِلاًاللّهُ وحْدَهُ لاٰ شريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنً مُحَمًداً عَبْدُهُ وَ رَسُوله. اي سيد! به حقّ آن خدايي كه جز او خدايي نيست كه فردا پيش جدّت بر ايمان من گواهي دهي. يزيد گفت: الحال كه دانستي تو را خواهم كشت مسلمان ميشوي؟ گفت: اي ابله! من از حسين بنعلي فاضلتر نيستم. او را فرمودي كه بكشتند، مرا هم بفرماي تا به قتل رسانند. اميد دارم كه به حكم ((اَلْمَرْءُ مَعَ مَنْ اَحَبَ يُحْشَر)) مرا با زمرهٴ شهدا برانگيزانند و در ميان ايشان حشر كنند. پس يزيد حكم كرد تا آن نو مسلمانان را شهيد كردند.
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.