۲۹ دی ۱۳۸۸

حلاج

چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
جز اناالحق می نرفتش بر زفان
چون زفان او همی نشناختند
چار دست و پای او انداختند
زردشد چون خون بریخت از وی بسی
سرخ کـی مـانـد دریـن حالـت کـسی
زود درمالید آن خورشید راه
دست بریده به روی همچو ماه
گفت: «چون گلگونه مرد است خون
روی خود گلگونه تر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسی
سرخ رویی باشدم اینجا بسی
هر که را من زرد آیم در نظر
ظن برد اینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس یک سرموی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست»
مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیرمردیش آن زمان آید بکار
چون جهانم حلقه میمی بود
کی چنین جایی مرا بیمی بود
هرکه را با اژدهای هفت سر
در تموز افتاد دایم خفت و خور
زین چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزیش سر دار اوفتد
عطار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.