۱۸ فروردین ۱۳۸۹

گرچه....

گرچه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل برآتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه من چون زره زیر فباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود
بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
چهره خورشید پنهان است در زنگار من
می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا
گرچه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام
باغبان از دامن گل می کند بستر مرا
بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد
ساده لوح آنکس که می پوشد به خاکستر مرا
می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب
سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا
خرده بینی نیست صائب، ورنه چون خال بتان
یک جهان معنی است در هرنقطه‏ای مضمر مرا
***
صائب تبریزی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.