۶ دی ۱۳۹۰

شراب و خون

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای
زخمه ای، تا برکشم آواز خویش


بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل، رنجه دست جفاست
با سرانگشت وفا نازش کنید


پرکن این پیمانه را ای هم قفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان از شور می
باز گویم قصه افسون او


رنگ چشمش را چه میپرسی زمن
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سرکشید
این دل دیوانه را دربند کرد


من چه میدانم سرانگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من


آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد، راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون زپا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه


مستیم از سر پرید، ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
حون بده، خون دل آن خودپرست
تا که پایان آرم این افسانه را
***
فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.