دل میستاند از من و جان میدهد به من
آرام جان و کام جهان میدهد به من
دیدار او طلیعه صبح سعادت است
تا کی زمهر،طالع آن میدهد به من
دلداده غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان میدهد به من؟
جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان میدهد به من؟
میآمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان میدهد به من؟
چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان میدهد به من
آری سخن به شیوه چشم تو خوشترست
مستی ببین که سحر بیان میدهد به من
افسرده بود سایه، دلم بیهوای عشق
این بوی زلف کیست که جان میدهد به من؟
***
سایه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.