۱۲ اسفند ۱۳۹۰

فلسفه حيات

موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند.

این، تن فرسوده را،
پای به دامن کشید؛

و آن سر آسوده را،
سوی افق ها کشاند.
#
ساحل تنها، به درد
در پی او ناله کرد:

ـ «موج سبکبال من،
بی خبر از حال من،
پای تو دربند نیست!

بر سر دوشت، چو من،
کوه دماوند نیست!

«هستم اگر میروم»! خوشتر ازین پند نیست.
بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست.»
#
ناله خاموش او، در دلم آتش فکند
رفتن؟ ماندن؟ کدام؟ ای دل اندیشمند؟
گفت: ـ «به پایان راه، هر دو به هم میرسند!»

عمر گذر کرده را غرق تماشا شدم:
سینه کشان همچو موج، راهی دریا شدم
هستم اگر میروم، گفتم و رفتم چو باد
تن همه شوق و امید، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشیب، رفتم و باز آمدم،

ز آن همه رفتن چه سود؟ خشت به دریا زدم!
شوق درآمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پیچ درنگ؛
اکنون، دیگر، دریغ، تن به قضا داده است!
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده را!
***
فریدون مشیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.