۱۴ اسفند ۱۳۹۰

قصه

هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فروداشت، نمی‏گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود
آه این درد مرا می‏فرسود:
«او به دل عشق دگر می‏ورزد؟»


گریه سردادم در دامن او
های‏هایی که هنوز
تنم از خاطره‏اش می‏لرزد!
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می‏دانستم
که دلش با دل من سرد شدست!
***
سایه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.