۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱

به دیدارم بیا هرشب

به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک جدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، روشن‏تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‏ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‏ام با این پرستوها و ماهی‏ها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا، ای هم‏گناه من درین برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا، ای هم‏گناه، ای مهربان با من،
که اینان زود می‏پوشند رو در خواب‏های بی‏گناهی‏ها.
و من می‏مانم و بیداد بی‏خوابی.


در این ایوان سرپوشیده متروک،
شب افتاده‏ست و در تالاب من دیری‏ست،
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‏ها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،
که می‏ترسم ترا خورشید پندارند.
و می‏ترسم همه از خواب برخیزند.
و می‏ترسم که چشم از خواب بردارند.
نمی‏خواهم ببیند هیچ‏کس ما را.
نمی‏خواهم بداند هیچ‏کس ما را.
و نیلوفر که سر برمی‏کشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهی‏ها که با آن رقص غوغایی؛
نمی‏خواهم بفهمانند بیدارند.


شب افتاده‏ست و من تنها و تاریکم.
و در ایوان و در تالاب من دیری‏ست در خوابند،
پرستوها و ماهی‏ها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای باد مهتابی!
***
مهدی اخوان ثالث

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.