۳ خرداد ۱۳۹۱

دوست

صبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
ور نسازد می بباید ساختن با خوی دوست
گر قبولم می‏کند مملوک خود می‏پرورد
ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست
هرکه را خاطر بروی دوست رغبت می‏کند
بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
هرکسی بی خویشتن جولان عشقی می‏کند
تا بچوگان که در خواهد فتادن گوی دوست
دشمنم را بد نمی‏خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست
هرکسی را دل بصحرایی و باغی می‏رود
هرکس از سویی بدر رفتند و عاشق سوی دوست
کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‏کنند
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
***
سعدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.