۱۶ تیر ۱۳۹۱

رهگذر

یکی مهمان ناخوانده،
زهر درگاه رانده، سخت وامانده
رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبار آلود
نهاده سر بروی سینه رنگین کوسن‏هایی
که من در سال‏های پیش
همه شب تا سحر می‏دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آن‏ها در خیال خویش
و چون خاموش می‏افتاد برهم پلک‏های داغ و سنگینم
گیاهی سبز می‏رویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور برمی‏خاست
گل خورشید می‏آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی، حلقه‏ای را نرم می‏لغزاند
در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می‏بوسید
و مردی می‏نهاد آرام، با من سر بروی سینه خاموش 
کوسن‏های رنگینم

کنون مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آن‏ها می‏فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جام‏های باده می‏خواند: که آیا هیچ
باز در میخانه لب‏های شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبه خاموش عطرآگین زیبا
جای خوابی هست؟
***
فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.