جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگعیش است آنکه بستانیش نیست
هر که را صورت نبندد سرّ عشق
صورتی دارد، ولی جانیش نیست
گر دلی داری، به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
کامران آندل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
چشمِ نابینا زمین و آسمان
زآن نمیبیند که انسانیش* نیست
عارفان درویش صاحبدرد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشتر است
گرچه بیش از صبر درمانیش نیست
هر که را با ماهرویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
خانه زندانست و تنهایی ملال
هر که چون سعدی گلستانیش نیست
***
سعدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.