در فراسوی ِ مرزهای ِ تنات تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای ِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشادهی ِ پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پردهئی که میزنی مکرر کن.
*
در فراسوی ِ مرزهای ِ تنام
تو را دوست میدارم.
و در آن دور دست ِ بعید
که رسالت ِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور ِ تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب ِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان ِ سفر،
تا به هجوم ِ کرکسهای ِ پایاناش وانهد...
*
در فراسوهای ِ عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای ِ پرده و رنگ.
در فراسوهای ِ پیکرهای ِمان
با من وعدهی ِ دیداری بده.
***
شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.