تنها... سرگردان
حیران درمیان ظلماتی دهشتناک
نوری میبینم
شتابان بهسوی روشنایی میدوم
صدایی از پشتسر ـ از دور
میگوید: «به آن روشنا دل مبند، افسونست!»
پاهایم سست میشود
اما امید هنوز در دلم پابرجاست
به سوی نور میروم
با امید
بی یقین...
***
م.س
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.