۳۱ فروردین ۱۳۹۲

امید


تنها... سرگردان
حیران درمیان ظلماتی دهشتناک
نوری می‌بینم
شتابان به‌سوی روشنایی می‌دوم
صدایی از پشت‌سر ـ از دور
می‌گوید: «به آن روشنا دل مبند، افسون‌ست!»
پاهایم سست می‌شود
اما امید هنوز در دلم پابرجاست

به سوی نور می‌روم
با امید
بی یقین...
 ***
م.س

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.