من قلعهام
بزرگترین قلعهی دنیا، قلعهای فراموش شده، قلعهای در ناکجاآبادی شاید مرکزِ جهان! قلعهای سترگ و نفوذناپذیر، مستحکمترین بنای مغفول ماندهی تاریخ. با قدمتی به بلندای انسانیت، به کوتاهی ِ آدمیت.
من قلعهام
قلعهای با عمیقترین سیهچال، با تاریکترین دخمهها، با دهشتناکترین شکنجهگاهها، عذابآورترین جایِ جهان. سیهچالی نور بهخود ندیده و با روشنایی قهر که شبزیان۫ جانوران را نیز بیم سیاهی آن لرزه بر اندام میاندازد. قلعهای با بلندترین باروی تاریخ، بارویی بلند که سر به آسمان میساید، بارویی سربرکرده در سیه ابرانی شوم، سر برکرده در پاکترین پاکی ِ فضا. بارویی زرفام به نور مهر و سیمگون به تشعشع بدر. قلعهای ایستاده با سری در فرازنای آسمان و پاهای فرورفته در ژرفای تاریکی ِ زمین. از فرازنای نور تا وحشت تاریکی.
من قلعهام
قلعهای در بردارنده هزاران رخ، جایداده در هزاران دخمه وجودم. رخهایی سیاه و سپید، نیک و پلشت، زشت و زیبا، پراکنده از اعماق تا بلندا. رخهایی به تکاپو، برای رسیدن از اعماق به سطح، از سطح به بلندا؛ از بلندا به سطح تا اعماق. سیهرُخانی در نور تا سپیدرویانی در ظلمت؛ سیاهانی در قعر تاریکی و سپیدانی بر فراز روشنایی. رخهایی همه جنبش در دخمههای سپید و سیاه.
من قلعهام
محکوم به زیستن با اندرونی از هزاران رخ. هزاران پریزاد و دیوزاد. اندرونی همواره با نبرد همراه، نبرد خیر و شر. اندرونی ناآسوده.
م.س
24 فـروردین 92
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.