انجیر کهن سرزندگیاش را میگسترد.
زمین باران را صدا میزند.
گردش ماهی آب را میشیارد.
باد میگذرد. چلچله میچرخد. و نگاه من گم میشود.
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنی است.
سایه را بر تو فرو افکندهام، تا بت من شوی.
نزدیک تو میآیم، بوی بیابان میشنوم: به تو میرسم، تنها میشوم.
کنار تو تنهاتر شدهام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گستردهای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم، به جلوهی رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا از تو راهی بدر نیست.
زمین باران را صدا میزند، من ترا.
پیکرت را زنجیری دستانم میسازم، تا زمان را زندانی کنم.
باد میدود، و خاکستر تلاشم را میبرد.
چلچله میچرخد. گردش ماهی آب را میشیارد.فواره میجهد: لحظه من پر میشود.
***
سهراب سپهری
زمین باران را صدا میزند.
گردش ماهی آب را میشیارد.
باد میگذرد. چلچله میچرخد. و نگاه من گم میشود.
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنی است.
سایه را بر تو فرو افکندهام، تا بت من شوی.
نزدیک تو میآیم، بوی بیابان میشنوم: به تو میرسم، تنها میشوم.
کنار تو تنهاتر شدهام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گستردهای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم، به جلوهی رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا از تو راهی بدر نیست.
زمین باران را صدا میزند، من ترا.
پیکرت را زنجیری دستانم میسازم، تا زمان را زندانی کنم.
باد میدود، و خاکستر تلاشم را میبرد.
چلچله میچرخد. گردش ماهی آب را میشیارد.فواره میجهد: لحظه من پر میشود.
***
سهراب سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.