دانم ای دل! خستهای، سرگشتهای، آوارهای
چاره میجویم تو را، اما بگو! کو چارهیی؟
بازوان التماسم را چه میآید به چنگ؟
چاره میجویم تو را، اما بگو! کو چارهیی؟
بازوان التماسم را چه میآید به چنگ؟
ـ دامنی از هرزهیی، دریوزهیی، آنکارهیی!
ریشه دارد در دل آبشخور مرداب ننگ
تاج زیتون برفراز فرق هر پتیارهیی!
همچو کوران در گریزم، وانگهم کوبد به جای
انفجار خندهیی چون غرش خمپارهیی!
در خم هر جادهیی بر پای لرزانپوی من
بوسهیی خونین زند، گه خاری و گه خارهیی
داغ بطلان میگذارد بر شتاب رفتنم
کوریی ِ بنبستی و نومیدی دیوارهیی
ناروا میبینم و از تاب غیرت میدود
هردم از سربگدازان، در تنم جوبارهیی
از الف داغ تنم صد آیهی خونین بخوان
حرف حرفش، دوزخی؛ پاداَفره خونخوارهیی
کاسهی شیر و عسل در خوان وحشت مینهند!
ای خوشا آرامشی، بینانخورش نانپارهیی.
***
سیمین بهبهانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.