۲ اسفند ۱۳۹۴

شبانه

ـ بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

ـ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می‌گویم.

   شب، خامش استاده هوا
   وز آخرین هیاهوی پرند‌ه‌گانِ کوچ
   دیرگاه‌ها می‌گذرد.
   اشک بی‌بهانه‌ام آیا
   تلخه‌ی این تالاب نیست؟
#
ـ از این گونه
بی‌اشک
به‌چه می‌گریی؟

ـ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.

   به هر اندازه که بیگانه‌وار
   به شانه‌بَرَت سر نهم
   سنگ‌باری آشناست
   سنگ‌باری آشناست غم.
***
احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.