ـ بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
ـ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مرده سخن میگویم.
شب، خامش استاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندهگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشک بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
#
ـ از این گونه
بیاشک
بهچه میگریی؟
ـ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانهوار
به شانهبَرَت سر نهم
سنگباری آشناست
سنگباری آشناست غم.
***
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.