۱۶ بهمن ۱۳۹۴

چرا از مرگ می‌ترسید؟

چرا از مرگ می‌ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟
*
- مپندارید بوم ناامیدی باز،
به بام خاطر من می‌كند پرواز،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
مگویید این سخن تلخ و غم‌انگیز است –

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی‌آرد؟
مگر افیون افسون كار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی‌كارد؟
مگر این می‌پرستی‌ها و مستی‌ها
برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی‌گردید؟
چرا از مرگ می‌ترسید؟

كجا آرامشی از مرگ خوش‌تر كس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند،
خماری جانگزا دارند.
نمی‌بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی كه هشیاری نمی‌بیند!

چرا از مرگ می‌ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد، در بستر گلبوی مرگ مهربان، آنجاست!
سكوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی‌ست.

همه ذرات هستی، محو در رویای بی‌رنگ فراموشی‌ست.
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی،
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی،
جهان آرام و جان آرام.
زمان در خواب بی‌فرجام،
خوش آن خوابی كه بیداری نمی‌بیند!

سر از بالین اندوهِ گران خویش بردارید
در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران كه هرجا «هركه را زر در ترازو،
زور در بازوست»
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند.

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه، بر آستان مرگِ راحت، سر فرودآرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟
چرا زین خوابِ جان‌آرام شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ می‌ترسید؟
***
فریدون مشیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.