مغموم و گرفته با چشمانی خسته و بیروح در مقابل آینه ایستاد، دستانش روی صورتش خطوط عمیق را از کنار لب تا کنار بینی و بالاتر از میان دو چشم روی چین و چروک پیشانی دنبال کرد و در میان موهای کمپشتش جان داد و فرو افتاد. چشم در چشمان سردش دوخت و با لبخندی بیرمق نگاه تصویر بیشباهت را پاسخ گفت. با دیدن دندانهای چرک و پوسیده در بین لبهای زرد شدهاش خشکش زد و غمی عمیق در خطوط چهرهاش دوید. اشک در چشمش حلقه زد، پلکها را بست و باز کرد، قطره اشکی روی گونهاش چکید. دستانش لرزید، به سوی تصویرش خم شد، دست بلند کرد و غریبه را در آغوش گرفت سر بر شانهاش بغض فروخفتهاش را آزاد کرد و باران اشک را بر گونه خود و شانههای استخوانی غریبه سرازیر کرد و چند دقیقه به همین حال بار دلش را سبک کرد. سر از شانه غریبه برداشت و به عقب برگشت. تصویر ناآشنا با لبخندی مضحک به او نگاهی کرد و پا پس کشید و دور شد. و او مبهوت، غریبه را با نگاهی تهی مشایعت کرد و به بدن خمیده خودش با شانهی خیس که در جلوی آینه افتاده بود چشم دوخت...
۲۹ خرداد ۱۳۹۵
۲۲ خرداد ۱۳۹۵
بردباری
تو را با غیر میبینم، صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیآید
نشستم، باده خوردم، خون گرستم، کنجی افتادم
تحمل میرود، اما شب غم سر نمیآید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن، لیک
چه گویم جور هجرت، چون به گفتن درنمیآید
چه سود از شرح این دیوانگیها، بیقراریها؟
تو مه بیمهری و حرف منت باور نمیآید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور، ای زلف،
که این دیوانه گر عاقل شود، دیگر نمیآید
دلم در دوریت خون شد، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ایکافر نمیآید؟...
***
مهدی اخوان ثالث
۱۹ خرداد ۱۳۹۵
ناگهان...
ناگهان دیدم که باز آغاز پروحشت شبیست
ناکسان راهم سوی سردی سیاه انداختند
همرهانم، دست اهریمن به دست، از خبث ذات
خرقهی تنهاییام بر دوشِ آه انداختند
بی که بگذارند بگشایم دهان شکوهای
مرکبم را همعنان با غم به راه انداختند
چون کنم طی بیکران شب را؟ که درهای سحر
قفل کردند و کلیدش را به چاه انداختند
***
مهدی اخوان ثالث
ناکسان راهم سوی سردی سیاه انداختند
همرهانم، دست اهریمن به دست، از خبث ذات
خرقهی تنهاییام بر دوشِ آه انداختند
بی که بگذارند بگشایم دهان شکوهای
مرکبم را همعنان با غم به راه انداختند
چون کنم طی بیکران شب را؟ که درهای سحر
قفل کردند و کلیدش را به چاه انداختند
***
مهدی اخوان ثالث
۱۳ خرداد ۱۳۹۵
من گرد پایبسته...
به استقبال غزل مولوی:
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
من گرد پایبسته و میدانم آرزوست
دریای لب خموشم و طغیانم آرزوست
در چنبر شکیب فروکاست جان من
بال و پری به عرصهی جولانم آرزوست
بس دیر شد ملال زمستان انتظار
غوغای رنگخیز بهارانم آرزوست
آن دم به اوج بر سر بازارهای شهر
آن نغمهی به جان شده پنهانم آرزوست
فرسودم از سرشک خود و شامگاه درد
صبح نجات و چهرهی خندانم آرزوست
در ریگزار تفته، لبان چاک از عطش
آهنگی از نوازش بارانم آرزوست
بس عقده بسته رنج در اعماق سینهها
اینک گرهگشایی طوفانم آرزوست
روزی که بشکفد گل جان پرور مراد
در مرغزار خرم ایرانم آرزوست
***
احسان طبری
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
من گرد پایبسته و میدانم آرزوست
دریای لب خموشم و طغیانم آرزوست
در چنبر شکیب فروکاست جان من
بال و پری به عرصهی جولانم آرزوست
بس دیر شد ملال زمستان انتظار
غوغای رنگخیز بهارانم آرزوست
آن دم به اوج بر سر بازارهای شهر
آن نغمهی به جان شده پنهانم آرزوست
فرسودم از سرشک خود و شامگاه درد
صبح نجات و چهرهی خندانم آرزوست
در ریگزار تفته، لبان چاک از عطش
آهنگی از نوازش بارانم آرزوست
بس عقده بسته رنج در اعماق سینهها
اینک گرهگشایی طوفانم آرزوست
روزی که بشکفد گل جان پرور مراد
در مرغزار خرم ایرانم آرزوست
***
احسان طبری
اشتراک در:
پستها (Atom)