تو را با غیر میبینم، صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیآید
نشستم، باده خوردم، خون گرستم، کنجی افتادم
تحمل میرود، اما شب غم سر نمیآید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن، لیک
چه گویم جور هجرت، چون به گفتن درنمیآید
چه سود از شرح این دیوانگیها، بیقراریها؟
تو مه بیمهری و حرف منت باور نمیآید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور، ای زلف،
که این دیوانه گر عاقل شود، دیگر نمیآید
دلم در دوریت خون شد، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ایکافر نمیآید؟...
***
مهدی اخوان ثالث
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.