به استقبال غزل مولوی:
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
من گرد پایبسته و میدانم آرزوست
دریای لب خموشم و طغیانم آرزوست
در چنبر شکیب فروکاست جان من
بال و پری به عرصهی جولانم آرزوست
بس دیر شد ملال زمستان انتظار
غوغای رنگخیز بهارانم آرزوست
آن دم به اوج بر سر بازارهای شهر
آن نغمهی به جان شده پنهانم آرزوست
فرسودم از سرشک خود و شامگاه درد
صبح نجات و چهرهی خندانم آرزوست
در ریگزار تفته، لبان چاک از عطش
آهنگی از نوازش بارانم آرزوست
بس عقده بسته رنج در اعماق سینهها
اینک گرهگشایی طوفانم آرزوست
روزی که بشکفد گل جان پرور مراد
در مرغزار خرم ایرانم آرزوست
***
احسان طبری
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
من گرد پایبسته و میدانم آرزوست
دریای لب خموشم و طغیانم آرزوست
در چنبر شکیب فروکاست جان من
بال و پری به عرصهی جولانم آرزوست
بس دیر شد ملال زمستان انتظار
غوغای رنگخیز بهارانم آرزوست
آن دم به اوج بر سر بازارهای شهر
آن نغمهی به جان شده پنهانم آرزوست
فرسودم از سرشک خود و شامگاه درد
صبح نجات و چهرهی خندانم آرزوست
در ریگزار تفته، لبان چاک از عطش
آهنگی از نوازش بارانم آرزوست
بس عقده بسته رنج در اعماق سینهها
اینک گرهگشایی طوفانم آرزوست
روزی که بشکفد گل جان پرور مراد
در مرغزار خرم ایرانم آرزوست
***
احسان طبری
666
پاسخحذف