سپاهان را یک آتشگاه بد ، از دوره زرتشت
مر آن را پرده داری ، نسل وی از نسل سام یل
پری رو دختری ، آذرهمایون ، نام آن دلبر
نبودش در جهان همتا به فن جادو و تنبل
چو آلایید شهر اسپهان را گام اسکندر
بر آن شد تا که آتشگاه را ویران کند ، زیرا
فروغ آذر زرتشت تیری بود در جانش
چون این بشنید آن آذرهمایون ، خواند جادویی
مبدل شد به یک اژدر سراپا شعله و غرش
بزد بر در معبد چو کوهی سهمگین چنبر
چو شد نزدیک آن آتشگه دیرین اسکندر
رمیدش اسب از دیدن آن جادوی سهم آور
سکندر گفت : ‹ اندر معبد زرتشت این اژدر
چه می خواهد ؟ مگر جادوست ؟ ‹ جاسوسان و بد عهدان
به تصدیقش کمر بستند ، گفتندش که : ‹ ای سرور
نه اژدر ، بل که خود آذرهمایون است این دختر
ز نسل سام یل،
و استاد است اندر جادو و تنبل
در این معبد رییس پرده داران است ، آتش را
به همت بر فراز برج دایم در فروغ آرد
که تا آوارگی در لشگر دیو و دروغ آرد.›
چو این بشنید اسکندر ، همان جا داد این فرمان:
‹ بلیناس خردور را شتابان نزد من آرید
که او بر مکر این جادو تواند ساختن درمان›
بلیناس آمد و آن علم جادو نیک می دانست
چو شد حاضر بدان معبد ، به چشم علم دختر را
ورای جلد جادو ، دید و در دم گشت شیدایش
چو اسکندر از او پرسید ، سر بنهاد در پایش
جوابش داد : ‹ این جادوست ، من با ورد جادویی
توانم پیکر جادوییش را دود بنمودن
ولی خواهم که اسکندر به من بخشد مر آن مه را
که از این ابر شوم سهمگین رخ می کند تابان›
‹ ببخشیدم › ، _ به پاسخ گفت اسکندر _ ‹ تو اژدر را
زره بردار ، آنگه زآن خود بشمار دختر را.›
بلیناس فسونگر ورد جادو خواند ، آن اژدر
دوباره شد مبدل بر همان مه پاره دلبر
سکندر دید چون آذرهمایون را بدان خوبی
تو گویی در بهشتی روح افزا سرو بالان را
دلش پر درد شد از وعده خود ، نزد خود غرید:
‹ چرا این نازنین رز بهره گردد مر شغالان را؟
ولی ... › یک لحظه اندیشید _ ‹ ... بگذارم که تا دختر
خود از بین بلیناس و سکندر آن که را خواهد
گزین سازد . › که او را خود نبد تردید در عالم
که دختر جز سکندر دیگری را کی شود همدم.
بلیناس از ره بد عهدی شه نیک آگه بود
لبانش لرز لرزان بود و چشمانش خیره در ره بود
سکندر گفت : ‹ ای آذرهمایون ! کار پایان شد
همان جادو که کردی ، این زمان رازی نمایان شد
کنون ، آن سان که خواهی ، یا برو رو سوی خرگاهم
که من بر خاور و بر باختر اینک شهنشاهم
و یا ، با این جوان ، کو نیز چون تو فن جادو را
نکو داند ، طریق همسری بگزین و یارش شو!›
بخندید آن زمان آذرهمایون ، گفت در پاسخ:
‹ اگر چه شاه اسکندر ، امیری تاجور باشد
دل من بر بلیناس خردمند است مایل تر
که جادو می رود آن جا که جادویی دگر باشد .›
مر آن را پرده داری ، نسل وی از نسل سام یل
پری رو دختری ، آذرهمایون ، نام آن دلبر
نبودش در جهان همتا به فن جادو و تنبل
چو آلایید شهر اسپهان را گام اسکندر
بر آن شد تا که آتشگاه را ویران کند ، زیرا
فروغ آذر زرتشت تیری بود در جانش
چون این بشنید آن آذرهمایون ، خواند جادویی
مبدل شد به یک اژدر سراپا شعله و غرش
بزد بر در معبد چو کوهی سهمگین چنبر
چو شد نزدیک آن آتشگه دیرین اسکندر
رمیدش اسب از دیدن آن جادوی سهم آور
سکندر گفت : ‹ اندر معبد زرتشت این اژدر
چه می خواهد ؟ مگر جادوست ؟ ‹ جاسوسان و بد عهدان
به تصدیقش کمر بستند ، گفتندش که : ‹ ای سرور
نه اژدر ، بل که خود آذرهمایون است این دختر
ز نسل سام یل،
و استاد است اندر جادو و تنبل
در این معبد رییس پرده داران است ، آتش را
به همت بر فراز برج دایم در فروغ آرد
که تا آوارگی در لشگر دیو و دروغ آرد.›
چو این بشنید اسکندر ، همان جا داد این فرمان:
‹ بلیناس خردور را شتابان نزد من آرید
که او بر مکر این جادو تواند ساختن درمان›
بلیناس آمد و آن علم جادو نیک می دانست
چو شد حاضر بدان معبد ، به چشم علم دختر را
ورای جلد جادو ، دید و در دم گشت شیدایش
چو اسکندر از او پرسید ، سر بنهاد در پایش
جوابش داد : ‹ این جادوست ، من با ورد جادویی
توانم پیکر جادوییش را دود بنمودن
ولی خواهم که اسکندر به من بخشد مر آن مه را
که از این ابر شوم سهمگین رخ می کند تابان›
‹ ببخشیدم › ، _ به پاسخ گفت اسکندر _ ‹ تو اژدر را
زره بردار ، آنگه زآن خود بشمار دختر را.›
بلیناس فسونگر ورد جادو خواند ، آن اژدر
دوباره شد مبدل بر همان مه پاره دلبر
سکندر دید چون آذرهمایون را بدان خوبی
تو گویی در بهشتی روح افزا سرو بالان را
دلش پر درد شد از وعده خود ، نزد خود غرید:
‹ چرا این نازنین رز بهره گردد مر شغالان را؟
ولی ... › یک لحظه اندیشید _ ‹ ... بگذارم که تا دختر
خود از بین بلیناس و سکندر آن که را خواهد
گزین سازد . › که او را خود نبد تردید در عالم
که دختر جز سکندر دیگری را کی شود همدم.
بلیناس از ره بد عهدی شه نیک آگه بود
لبانش لرز لرزان بود و چشمانش خیره در ره بود
سکندر گفت : ‹ ای آذرهمایون ! کار پایان شد
همان جادو که کردی ، این زمان رازی نمایان شد
کنون ، آن سان که خواهی ، یا برو رو سوی خرگاهم
که من بر خاور و بر باختر اینک شهنشاهم
و یا ، با این جوان ، کو نیز چون تو فن جادو را
نکو داند ، طریق همسری بگزین و یارش شو!›
بخندید آن زمان آذرهمایون ، گفت در پاسخ:
‹ اگر چه شاه اسکندر ، امیری تاجور باشد
دل من بر بلیناس خردمند است مایل تر
که جادو می رود آن جا که جادویی دگر باشد .›
***
احسان طبري
ایول آقا مصطفی، منبعش از کجاست؟ لطفا به این آدرس برایم میل کنید. azarhomauon@gmail.com
پاسخحذف