روزى خداوند از خموشى ديرنده خويش بيدار شد و ديد عطش آفرينش در نهادش در تب و تاب است. پس خداوند در مَغاك تاريك و سرد نيستى ناقوس "بودن" را به صدا درآورد. سپس خداوند خواست چيزى بيآفريند كه همه جاى آن مبداً و منتهاست و با همهء كرانمندى بيكران است و خداوند كُرات و دواير را بيآفريد. آنگاه خواست چيزى بيآفريند كه در عين هستى نيستى است و با نفى خود اثبات مى شود و خداوند جنبش را بيآفريد. و سپس خداوند خواست چيزى بيآفريند كه پرده از راز هستى برافكند و شكوه آن را نمايان سازد و خداوند نور را بيآفريد. آنگاه خداوند خواست چيزى بيآفريند كه خمير مايهء آفرينش او شود و خداوند ماده را بيآفريد. پس عرصهاى به پهناورى ميلياردها سال نورى برگزيد و در آن قُلزمهاى جوشانى از بخار و نور را بگردش درآورد. يكسو نقش كهكشانها درافكند، يكسو كورهء خورشيد را برافروخت، جائى گردن بند منظومههاى تابناك را از سينه آسمان آويخت و جائى ذوذنب ها را به گريز و فشفهء شهاب ها را به جهش واداشت. سپس درياهاى خشمناك بر كره خاك پديد آورد ، بر سر آنها خرگاه تيره ابر را برافراخت، بارُوى كوه هاى عبوس را بالا برد. و خداوند هنگامي كه باين چكامه مطنطن هستى مى نگريست خرّم مى شد ولى هنوز چشمه آفرينش در نهادش آبستن امواج نوين بود. او در عطش و آتش جستجو مى سوخت. پس آفريد و آفريد و آفريد و سراسر جهان را از بسيارى عجايب انباشت ولى با اينهمه لهيب و طلب در او فرو نمى نشست و چيزى در ژرفاى ضميرش فرياد مى زد: "اين شكلها و بانكها عجيب و مهيب ولى فاقد مضمون است. هنوزش نيافتهاى!" پس خداوند دژم شد و دست از تلاش كشيد و در اعماق مكاشفه غرقه گرديد. ساليان دراز گذشت. بناگاه درخشى در او تافت. دانست كه اكنون قادر است بر چكامه هستى مَقطعى نهد و همه خرد و پندار خود را در آن جاى ديد. و خدا انسان را آفريد. و سپس آرام گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.