نقل است که روزی ابراهیم بن ادهم بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده –پاره- خود می دوخت. سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید: ملکی چنان از دست دادی چه یافتی؟
اشارت کرد به دریا که: سوزنم باز دهید.
هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرین به دهان گرفته. ابراهیم گفت: سوزن خویش خواهم.
ماهیکی ضعیف برآمد سوزن او به دهان گرفته. گفت: کمترین چیزی که یافتم به ماندن ملک بلخ این است! دیگر ها تو ندانی.
اشارت کرد به دریا که: سوزنم باز دهید.
هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرین به دهان گرفته. ابراهیم گفت: سوزن خویش خواهم.
ماهیکی ضعیف برآمد سوزن او به دهان گرفته. گفت: کمترین چیزی که یافتم به ماندن ملک بلخ این است! دیگر ها تو ندانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.