۲۷ آذر ۱۳۸۵

خسرو ساسانی و مامون عباسی

شنیدستم چو خسرو را روان بگسست از پیکر
بنا کردند ”مرغوزن“ به دیرین کوی ”اسپن ور“
چه مرغوزن؟ همه گوهر! ستون ها سیم، درها زر
تن وی از حنوط مومیا سازان جادوگر
چنان بد زنده و تازه، تو گویی خفته در بستر.

شنیدستم که چون مامون به شهر تیسفون آمد
کسی او را به گوستان خسرو رهنمون آمد
به چشم او یکی بنگاه با سقف و ستون آمد
چو آنجا دید شاهی با چنان سطوت زبون آمد
دلش سیر از فسون گردش گردون دون آمد.

به خط پهلوی آنجا کلامی دید، آن تازی،
”چه سود از این همه بر خویش نازی، گردن افرازی
همانا به جهانداری که خود یارد جهان سازی
به چنگ اندر چه خواهد ماند زین شوخی و طنازی؟
که عمرم در کف گردون بود چون مهره بازی.“

ولی مامون، که شیدا بود جادوی خلافت را
اگر چه خواند این حکمت، ندید از پیش آفت را
برون کرد از سر خود پند و راند از دل مخافت را
گهی از منبر عز واژگون کرد او شرافت را
گهی اند حرم گسترد بزم پر جلافت را
****
مرغوزن:مقبره
اسپن ور:کوهی در جنوب تیسفون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.