۲۴ فروردین ۱۳۸۶

رباعي

اين صورت آدمي كه در هم بستند
نقشي است كه در تويله غم بستند
گه ديو گهي فرشته گاهي وحشي
اين خود چه طلسم است كه محكم بستند
*******
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا كرد مرا تهي و پر كرد از دوست
اجزاي وجود من همه دوست گرفت
نامي است ز من بر من و باقي همه اوست
*******
زان مي مستم كه نقش جامش عشق است
وان اسب سواري كه لجامش عشق است
عشق مه من كار عظيمي است ولي
من بنده آنم كه غلامش عشق است
***
مولانا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.