۲۳ خرداد ۱۳۸۶

اندوه

خسته و غمزده با زمزمه ای حزن آلود
شب فرو می خزد از بام کبود
تازه بند آمده باران و نسیمی نمناک
می تراود ز دل سرد شبانگاه خموش

شمع افسرده ماه از پس آن ابر سیاه
گاه می خندد و می تابد از اندوهی سرد
خنده ای غمزده چون خنده درد
تابشی خسته و بی رنگ و تباه
چون نگاهی که در آن موج میزند سایه مرگ

سوزناک از دل ویران درختان خموش
می رسد گاه یکی نغمه آشفته به گوش
نغمه ای گم شده از سینه نایی موهوم
بانگی آواره و شوم
می کشد مرغ شباهنگ خروش

می رود ابر و یکی سایه انبوه و سیاه
نرم و خاموش فرو می خزد از گوشه بام
آه، دردی ست در آن اختر لرزنده که گاه
کور سو میزند و می شود از دیده نهان
روز نهیب نفس تیره شام
می کشد مرغ شباهنگ فغان

آه ای مرغ شباهنگ خموش!
بس کن این بانگ و خروش
بشکن این ناله پر سوز و گداز
بشکن این ناله که آن ماله ناز
تازه رفتست به خواب
آری ای مرغک اندوه پرست
بس کن این شور و شتاب!
بس کن این زمزمه ... او بیمارست
***
سايه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.