۷ مهر ۱۳۸۹

ماجرای دل

دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل
از وصل ساز چاره دوایی برای دل
شد خان و مان این دل بیچاره ام سیاه
تا گشت شست زلف تو جانا سرای من
دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون
بی یار و بی دلم، بشنو ماجرای دل!
گر آن دل رمیده دگر بار یابمش
دانم که چون دهم بغم او سزای دل
دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت
آخر چه کرد دیده مسکین بجای دل
دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم
کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل
دل را گناه نیست همه دیده می کند
کو می شود همیشه بغم راهنمای دل
بیگانه گشته ام ز جهان و جهانیان
تا گشت عشق روی توام آشنای دل
***
جهان خاتون (نیمه دوم قرن هشتم)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.