۱۶ شهریور ۱۳۸۹

شوق

یاد داری که ز من خنده‌کنان پرسیدی
چه رهآوردی دارم از این راه دراز؟
چهره‌ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز
چه ره‌آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه‌ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره‌آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانی همه از شوق درون پرآشوب
لب گرمی که برآن خفته به‌امید نیاز
بوسه‌ای داغ‌تر از یوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که درآن شعله کشد شوق نهان
چو در آیینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره‌آورد سفر دارم از این راه دراز
***
فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.