۱۲ دی ۱۳۸۶

غوغای عشقبازان

ذوقی چنان ندارد، بیدوست زندگانی // دودم بسر برآمد، زین آتش نهانی
شیراز در نبستست، از کاروان ولیکن // ما را نمی گشایند، از قید مهربانی
اشتر که اختبارش، در دست خود نباشد // میبایدش کشیدن، باری بناتوانی
خون هزار وامق، خوردی بدلفریبی // دست از هزار عذرا، بردی بدلستانی
صورت نگار چینی، بیخویشتن بماند // گر صورتت ببیند، سر تا بسر معانی
ای بر در سرایت، غوغای عشقبازان // همچون بر آب شیرین، آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت، بازیچه مینماید // تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی
میگفتمت که جانی، دیگر دریغم آمد // گر جوهری به از جان، ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی، بدری چو درحدیثی//صبحی چو درکناری، شمعی چو درمیانی
اول چنین نبودی، باری حقیقتی شد // دی حظ نفس بودی، امروز قوت جانی
شهر آن تست وشاهی، فرمای هرچه خواهی//گر بیعمل ببخشی، وربی گنه برانی
روی امید سعدی، بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد، یا غایه الامانی
***
سعدي

۱ نظر:

  1. سلام.
    کم پیش میاد آدم غزل سعدی بخونه این روزها. اوّل که شروع کردم به خوندنش حدس نزدم مال سعدی باشه.
    خیلی ممنون به خاطر این غزل.
    شاد باشی.

    پاسخحذف

درود و تشکر از دیدگاهتان.