۲۳ دی ۱۳۸۶

چکامه ای در سردی هوا

زال گردون را نباشد گر سر روئين تني
جوشن رستم چرا پوشد ز ابر بهمني؟
گر ندارد همچو پيران دشت در آهنگ رزم
پس چرا از يخ بنهاده خود آهني
نيست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روي
برف آنجا از شبيخون مي کند نستيهني
مه نه هومانيم اگر با پا فشاري چون کند
سوز سرما بر سر ما دست برد بيژني
سينه سوز اينسان چرا گر نيست باد بامداد
يادگار دشنه کشواد و تيغ قارني
آفتاب چله پنهان شد چرا در زير ابر
آشکارا همچو جم در پنجه اهريمني
کبک داني از چه آيد پيش باز بابزن
تا در آتشدان شود سرگرم بال و پر زني
بس در اين سرماي سخت و روز برف و ابر تار
گرم شدهنگامه انگشت و چوب و روشني
گوهري را سر به سنگ از پيشه انگشت گر
سيم و زر را خون به دل از تيشه هيزم کني
***
فرخي يزدي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.