۲۲ شهریور ۱۳۸۷

قصه

هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد در سرای من و خاموش نشست
سر فروداشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود
آه، این درد مرا می فرسود:
«او به دل عشق دگر می ورزد؟»

گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد!

بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شده ست!
سایه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.