۲۸ شهریور ۱۳۸۷

شهادت علی (ع)

کتاب «الفتوح» تالیف «ابو محمد احمد بن علی کوفی الکندی» ملقب به «ابن اعثم کوفی» بنا به قول اکثر مورخان و محققان دوره اسلامی یکی از معتبرترین متون تاریخ اسلام است. اصل کتاب به زبان عربی است و در اوایل قرن چهارم هجری نوشته شده است، برای تاریخ قدیم عرب و اسلام، از زمان رحلت رسول الله(ص) تا زمان خلافت هارون الرشید. این کتاب در قرن ششم هجری توسط «محمد بن احمد مستوفی هروی» به فارسی ترجمه شده است. داستان شهادت حضرت علی(ع) از متن این کتاب انتخاب شده است.


چنین گویند که چون شب چهارشنبه نوزدهم رمضان امیرالمومنین به سرای خویش از بهر نماز بپای ایستاد، دختر آن حضرت ام کلثوم دو قرصه نان جوین و کاسه ای از شیر در طبق نهاده و آن طبق را با مقداری از نمک پیش گذارد. امیرالمومنین چون از نماز فراغت جست و بر آن طبق نگریست فرمود: ای دختر من، در یک طبق دو نان خورش حاضر می کنی. مگر نمی دانی که من بر راه پسر عم خود رسول خدا (ص) می روم؟ مگر نمی دانی در حلال دنیا حساب است و در حرام دنیا عذاب؟ سوگند به خدای افطار نمی کنم تا از این دو خورش جز یکی را به جای نگذاری.
پس، ام کلثوم شیر را برگرفت تا آن حضرت سه لقمه از نان جوین و نمک خورش ساخت و ابتدا به نماز کرد.
امیرالمومنین در آن شب فراوان از خانه بیرون می شد و در آسمان می نگریست و در خانه باز می آمد و به نماز می ایستاد. در آن شب سوره مبارکه یس را تلاوت فرمود و پس از تعقیب نماز او را در خواب در ربود. هم در آن زمان از خواب انگیخته شد و گفت: خداوندا، مرا در لقای خود برکت فرمای.
پس فرمود: هم اکنون رسول خدا (ص) را در خواب دیدم و به حضرت او شکایت بردم و از خصومت امت و ناراستی و ناهمواری ایشان بنالیدم، فرمود ایشان را به دعای بد یاد کن. پس گفتم ای خدای من، بده مرا از این جماعت بهتر و به جای من شریری و ستمکاری بر ایشان بگمار.
و امیرالومنین هر ساعت از خانه بیرون می شد و می گفت: سوگند به خدای، دروغ زن نیستم و با من دروغ نگفته اند. این است آن شبی که رسول خدای (ص) مرا وعده شهادت داده.
و می فرمود: دوست می دارم ملاقات خدای را و حال آنکه این جهان را ندیده باشم و با مردم این جهان عیش نکرده باشم.
ام کلثوم عرض کرد: پدر، امشب این اضطراب چیست که در تو می نگرم؟
فرمود: ای فرزند، صبح امشب من شهید خواهم شد.
چون بامدادان نزدیک آمد، امیرالمومنین جامه در پوشید و میان بربست و آهنگ مسجد فرمود. چون به میان سرای آمد، بطی چند که در سرای بود. بیرون عادت از پیش روی امیرالمومنین درآمدند. بال می افشاندند و بانگ می دادند. بعضی از خدام پیش شدند که ایشان را برانند. امیرالمومنین فرمود: دست باز دارید از ایشان، صیحه زنندگان که از پی نوحه کنندگان دارند.
امام حسن (ع) عرض کرد: یا امیرالمومنین، فال بد زدن چیست؟
امیرالمومنین فرمود: ای پسر، فال بد نمی زنم و تطیّر نمی کنم لکن دل من شهادت می دهد که کشته می شوم.
زینب عرض کرد: ای پدر، فرمان کن تا جعده به مسجد رود و با مردم نماز گذارد.
امیرالمومنین بی توانی گفت: این حکمی است که به تقدیر خدای رفته است. و آهنگ راه کرد این اشعار انشاد فرمود:

اشدد حیازیمک للموت // فان الموت لاقیکا
ولا تجزع من الموت // اذا حل بوادیکا
فان الدرع والبیضه // یوم الروع یکفیکا
کما اضحک الدهر // کذلک الدهر یبکیکا
فقد اعرف اقواما // و ان کانوا صعالیکا
مساریع الی النجده // و للغی متاریکا

بالجمله امیرالمومنین چون خواست از در سرای بیرون شود، قلاب در به کمر آن حضرت در افتاد و کمر از میان مبارکش باز شد. آن حضرت کمر را دیگر باره محکم کرد و فرمود: الهی مرگ را بر من مبارک کن و لقای خود را بر من خجسته فرمای.
ام کلثوم از اصغای این کلمات اشک حسرت از دیده فرو بارید و امام حسن (ع) از قفای آن حضرت روان شد و عرض کرد: همی خواهم با تو باشم.
فرمود: به حق من که به جانب فراش خود باز شوی.
امام حسن (ع) مراجعت فرمود.

از آن سوی ابن ملجم و شبیب{1} در مسجد به انتظار امیرالمومنین بودند.{2} اشعث بن قیس که با ایشان نیز مواضعه داشت و حاضر مسجد بود ابن ملجم را گفت: ای ابن ملجم، در اصعاف حاجت تعجیل کن از آن پیش که تو را روشنی صبح رسوا کند.
حجر بن عدی بر ایشان عبور می داد، این کلمات بشنید روی به اشعث کرد و گفت: تو امیرالمومنین را به قتل می رسانی.
این بگفت و از در مسجد بیرون شد و طریق سرای امیرالمونین را پیش داشت تا آن حضرت ار از این قصه آگاهی دهد، از قضا امیرالمومنین را دیدار نکرد؛ چه امیرالمومنین از راه دیگر به مسجد آمد و حکم قضا به امضا رسانید. وقتی حجر بن عدی مراجعت می نمود همی شنید که گفتند: قتل امیرالمومنین!
اما امیرالمومنین از راه دیگر به مسجد درآمد. قندیلهای مسجد خاموش و خامد بود. آن حضرت در تاریکی شب رکعتی چند نماز بگزاشت و لختی مشغول تعقیب گشت آنگاه به بام مسجد برآمد به سفیده صبح خطاب کرد که هیچ وقت طالع نشدیی که خفته باشم.
پس، انگشتان مبارک بر گوش نهاده، بانگ اذان در داد. هیچ خانه در کوفه نبود که چون امیرالمومنین اذان گفتی، بانگ اذانش نرسیدی. آن گاه از ماذنه به زیر آمد و چند مصراع قرائت فرمود:

حلوا سبیل المومن المجاهد
فی الله لا یعبد غیر الواحد

و یوقظ الناس الی المساجد

و همی گفت «الصلوه الصلوه» و خفتگان را برای نماز از خواب بیدار می کرد. ابن ملجم در میان خفتگان به روی در افتاده بود و شمشیر خویش در زیر جامه داشت. چون آن حضرت بدو رسید، فرمود: برخیز برای نماز.
و بر زفان مبارک راند: قصدی در خاطر داری نزدیک است آسمانها فرریزد و زمین چاک شود. اگر بخواهم، می توانم خبر داد که در زیر جامه چه داری.
و از او درگذشت و به محراب آمد و به نماز ایستاد. مردمان به هم بر آمدند و صف جماعت راست کردند. ابن ملجم با اینکه از رسول خدا (ص) شنیده بود که امیرالمومنین را اشقیای امت شهید می کنند و همیشه در این امر با خود مناظره می کرد عاقبه الامر سیلاب شقاوت او را چون خس و خاشاک به طوفان فنا داد و عزم خویش را در قتل امیرالمومنین درست کرد.

ابن ملجم در آن شب در خانه زنی قطامه نام بود و آن شب خمر خورده بود.{3} چون قطامه بانگ نماز امیرالمومنین بشنید، او را بیدار کرد و گفت: بانگ نماز علی (ع) را می شنوی؟ ما حاجت تو را روا کردیم، تو نیز برخیز و حاجت مرا روا کن و خوشدل باز آی و به عشرت پرداز.
پس، قطامه شمشیر او را که به زهر آب داده بود بدو داد، آن ملعون گفت: ترسم که کور و سیاه رو باز گردم که من از پیغمبر شنیده ام که او گفت بدبخت ترین خلایق پیشینگان قداربن سالف بود که کشنده ناقه صالح و بدبخت ترین پسینگان کشنده علی ابوطالب (ع) خواهد بود؛ می ترسم که نباید آن بدبخت من باشم.
زن گفت: دل قوی دار و نترس. پس، آن ملعون شمشیر از او بستد و در مسجد شد. جماعتی هنوز در مسجد خفته بود. خویش را در میان ایشان انداخت و بخفت. امیرالمومنین خفتگان را می گفت. برخیزید، الصلوه الصلوه.
پس، به محراب آمد و باستاد و تحریمه نماز بست و قرآن خواندن آغاز نهاد. چون به رکوع شد و برآمد و سجده کرد و بازنشست و خواست که دیگر بار سجده کند، آن ملعون فرصت یافته شمشیر بر فرق مبارک آن حضرت فرود آورد.{4} اتفاقا آن زخم بر جایی رسید که در جنگ خندق عمروبن عبدود شمشیر زده بود. چون آن ملعون آن زخم بزد، بگریخت و از مسجد بیرون آمد. امیرالمومنین از آن ضربت سخت رنجور شده بیفتاد. مردمان بر آمدند و امیرالمومنین بدان حال بدیدند، سخت غمناک شدند. چون نماز فوت می شد، حسن بن علی (ع) فرا پیش آمد و دو رکعت نماز بامداد بگزارد. پس، امیرالمومنین را بر گرفتند و به صحن مسجد آوردند. مردمان گرد او درآمدندو از آن حضرت می پرسیدند: این زخم را کدام ملعون شقی زد؟ جواب داد: تعجیل مکنید، آن کس را که این زخم زد همین ساعت از در مسجد درآرند. و به سوی آن در به دست مبارک اشارت کرد. مردی از عبدالقیس از آن در بیرون می شد. عبدالرحمن بن ملجم را دید آنجا ایستاده. جهان بر چشم او تنگ و تاریک گشته بود. نمی دانست کجا شود؟ آن مرد او را بگرفت و گفت: ای ملعون، امیرالمومنین را این زخم تو زده ای؟
خواست گفت نه، گفت: آری من زده ام.
آن مرد او را بگرفت و در مسجد آورد و طپانچه بر روی او می زد و مردمان همچنان او را می زدند تا پیش امیرالمومنین آوردند و او را بنشاندند. امیرالمومنین او را گفت: یا اخا، من تو را بد امیری بود؟ گفت: نه یا امیرالمومنین.
امیرالمومنین فرمود: ویحک! پس چه تو را بر آن داشت که با من چنین کردی و فرزندانم را یتیم گردانیدی؟ آن ملعون خاموش ایستاد. امیرالمومنین گفت: و کان امر الله قدرا مقدورا.
پس بفرمود: او را در زندان برید و حال او را مرنجانید. چون مرا وفات رسد همچنان که مرا ضربت زد او را بکشید. بعد از آن هر روز از حال او تفحص فرمودی و گفتی: آن اسیر خویش را طعام داده اید؟ اگر گفتندی نه، فرمودی او را طعام دهید.
طبیبان آن جراحت را علاجی می کردند و سودی نمی داشت. چون امیرالمومنین دانست که از آن زخم برنتواند خاست، حسنین (ع) و سایر فرزندان و اهل بیت خویش را که حاضر بودند پیش طلبید و گفت: ای فرزندان من و ای اهل بیت من شما را وصیتی خواهم کرد:
شما را به تقوای خدای تعالی وصیت می کنم و به طاعت او می خوانم که در این دنیا بر کس افزونی نجویید اگرچه بر شما افزونی جویند. بر آنچه از شما فوت شوداز نعمتهای دنیا غم مخورید. سخن حق بگویید، اگرچه در باب خویشتن باشد. بر یتیمان رحمت آرید و درویشان را طعام دهید چندانکه بتوانید در حق مردمان طریق احسان سپرید. خصم ظالمان باشید و مظلومان را یاری دهید. باید که نکوهش مردمان شما را در راه حق دامنگیر نیاید.
پس، روی به محمد حنیفه کرد و گفت: ای پسرم، شنیدی که برادران تو را وصیت کردم. تو را هم وصیت می کنم و حجت می گیرم که حرمت ایشان نگاه داری و کارهای ایشان را در چشم و دل خلق بیارایی و هیچ کار بی رای ایشان نگزاردی.
پس حسن(ع) و حسین(ع) را گفت:
برادر شما محمد را از جهت شما وصیت کردم و شما را به جهت او وصیت می کنم که برادر شما و پسر پدر شماست. شما دانسته باشید که من او را دوست داشته ام. شما را جهت دوستی من او را دوست بدارید. بر شما باد تقوای خدای تعالی. دست در عهد خدای تعالی زنید و متفرق نشوید. در اصلاح ذات البین جد و جهد کنید که من از رسول خدا(ص) شنوده ام که سعی نمودن در اصلاح ذات البین از نماز و روزه فاضلتر باشد. خویشان را عزیز دارید و رحم بپیوندید تا خدای تعالی حساب روز قیامت بر شما سهل و آسان کناد. یتیمان و بیوه زنان را عزیز دارید و جانب ایشان را رعایت کنید و چندانکه توانیددر مال دنیا با ایشان مواسات کنید. بر تلاوت قرآن و کار کردن با آن مواظببت نمایید. چنان باید که هیچ کس در تقدیم لوازم اوامر و نواهی قرآن بر شما سبقت نتواند گرفت. نماز بپای دارید که آن عماد دین است. زکات مال بدهید که گزاردن زکات اتش خشم خدای تعالی فرونشاند. در داشتن روزه ماه رمضان همت کنید که سپری است از آتش دوزخ. به شرایط حج و لوازم مناسک آن قیام کنید که ما را بدان فرموده اند. بر برّ و تقوا معونت کنید و بر گناه و ظلم مدد نمایید. ای اهل بیت من، خدای شما را نگاه دارد و برکات محمد رسول الله(ص) در میان شما بماناد. __استغفرالله العظیم.
علی (ع) تا بیست و یکم بزیست.{5} چون وفات نزدیک رسید، ام کلثوم نزدیک او بود برخاست که از خانه بیرون آید امیرالمومنین او را گفت: در خانه فراز کن. ام کلثوم بر وفق اشارت پدر در خانه فراز کشید. حسن بن علی(ع) می گوید: من بر در خانه نشسته بودم، آوازی شنیدم که کس دیگری را می گفت: «افمن یلغی فی النار خیر امن یاتی اممنا یوم القیامه.» آن کس دیگر جواب داد: «بل من یاتی امنا یوم القیامه.» پس آوازی دیگر شنیدم که کسی گفت : پیغمبر(ص) را وفات رسید و اکنون علی بن ابی طالب(ع) را کشتند. امروز رکن اسلام خراب شد. چون این سخن شنیدم، صبر نتوانستم کرد در خانه باز پگشادم و در رفتم. امیرالمومنین را فرمان حق رسیده بود و از دنیا مفارقت کرده. __رحمه الله علیه. کفن او ساخته کردیم و پاره ای از ان حنوط که از مصطفی(ص) بود نگاه داشته بودیم و می دانستیم کجاست بیاوردیم و من و حسین(ع) او را بشستیم و محمد بن حنیفه آب بر دست ما می ریخت. پس، او را کفت پوشیدیم و حنوط کردیم، بر جنازه نهادیم و در میان شب برگرفتیم وبه موشعی که آن را غریّ{6} گویند دفن کردیم.
_و جماعتی گفته اند که او را در راه منزل او که به مسجد جامع می روند دفن کردند __والله اعلم.

روز دیگر امیرالمومنین حسن بن علی بن ابیطالب(ع) بیامد و با مردم نماز گزارد. بعد از نماز بر منبر رفت و خدای تعالی را ثنا گفت و بر مصطفی(ص) درود فرستاد پس، گفت:
ای مردمان، ر کس که مرا می شناسد، می شناسد و هر کس نشناسد، بگویم تا بداند اگر چه یقین بدانم که احتیاج به تعریف نباشد. ای مردمان، دوش مردی را در خاک دفن کردند که نه متقدمین مثل او دیده باشند در انواع علومو نه متاخران مانند او خواهند دید در فنون حلم. وقتی که مصطفی(ص) او را به محاربت خصمان و مکاوحت دشمنان فرمودی، جبرئیل از دست راست او بودی و میکائیل از دست چپ و بس درنگ نیفتاد که ظفر یافتی و دشمنان را منهوم منهزم گردانیدی. بدانید که از مال دنیا نزد او پیزی نماندست مگر هفتصد درم. اندیشه چنان داشت که بدان همشیره مرا کنیزکی خرد و چون دانست که حال چیست و وقت ارتحال است مرا فرمود که آن هفتصد درم به بیت المال برم و ترک خریدن کنیزک بگویم.این سخنها بگفت و از منبر فرود آمد و بفرمود تا ابن ملجم آن مدبر شقی را از زندان نزد او آوردند. {7}حسن بدست خویش شمشیری بزد و سر او بپرانید و شیعه امیرالمومنین جثّه او پاره پاره کردند و جسدش سوختند.{8}

***

پانویس


1- شبیب: مسعودی درباره نقش شبیب در کشتن علی(ع) می گوید: «...آنگاه ابن ملجم یکی از مردم اشجع را که شبیب بن نجده نام داشت و از خوارج بود، بدید و با او گفت: می خواهی به شرف دنیا و آخرت برسی؟ گفت: چطور؟ گفت: برای کشتن علی(ع) با من کمک می کنی؟ گفت: مادرت داغدارت شود. پیشنهاد غریبی می کنی. تو که کوشش او را در اسلام می دانی و از سابقه اش با پیمبر(ص) خبر دداری. ...شبیب با وی پیش قطام آمد... آنگاه قطام پارچه حریری بخواست و به آنها بست و آنها نیز شمشیرهای خود را برگرفته، در مقابل دری که علی(ع) از آنجا وارد مسجد می شد نشستند...»
2- در مورد انگیزه اقدام ابن ملجم به قتل علی(ع) در کتب تاریخی دیگر می خوانیم که «... سه تن از خوارج یعنی عبدالرحمان بن ملجم مرادی، نزال بن عامر، و عبدالله بن مالک صیداوی در موسم حج گرد هم آمدند و به یکدیگر گفتند: راحت جز با کشتن این سه نفر، یعنی علی بن ابی طالب(ع)، معاویه بن ابی سفیان، و عمروبن عاث میسر نیست. ابن ملجم گفت: قتل علی(ع) به عهده من. نزال گفت: کشتن معاویه بر من باشد. عبداله گفت: عمرو را من می کشم.»
3- در مورد نقش قطام یا زن دیگر در شهادت علی(ع) روایات مختلف است. دینوری معتقد است که «... ابن ملجم رباب را از مادرش قطام خواستگاری کرد، قطام با خوارج هم رای بود. پس، به ابن ملجم گفت: من رباب را به عقد تو در نمی آرم مگر با پرداختن سه هزار درهم، یک کنیز و یک غلام، و نیز کشتن علی بن ابیطالب(ع)...» ولی مقدّسی گوید ابن ملجم عاشق خود قطام بود نه رباب دختر او. و مسعودی گوید: «...چون به کوفه رسید. به نزد قطام دختر عموی خود رفت و از او خواستگاری کرد و او گفت ...»
4- ولی در اخبار الطوال آمده «... ابن ملجم در سپیده دم فجر به گوشه ای نشست و به انتظار عبور علی بن ابیطالب(ع) به مسجد برای ادای نماز صبح به مراقبت پرداخت. در این اثنا علی(ع) در حالی که مردم را به نماز می خواند، پدیدار گشت. ابن ملجم از جای برخاست و با شمشیر بر فرق او زد، قسمتی از شمشیر به دیوار اصابت کرد و...» و در تاریخ یعقوبی می خوانیم «... و علی (ع) سر خود را از دریچه مسجد داخل کرد و عبدالرحمان شمشیری بر سرش نواخت، پس ...» و قول دیگری هم هست که «... چون علی بدانجا رسید ندا داد: ایهاالناس نماز، نماز. شبیب او را شمشیر زد که شمشیر به چوب در خورد و کارگر نشد. ابن ملجم او را بر فرق سر زد و گفت: الحکم لله، حکم از خداست و از تو نیست ای علی، یاران تو هم حق حکم ندارند...»
5- در مورد روز شهادت علی(ع) روایات مختلفی در کتب تاریخی مشابه آمده، در اخبار الطوال می خوانیم «... علی بن ابیطالب(ص) پیش از آنکه روز نوزدهم رمضان را به شب رساند، در گذشت.» در آفرینش و تاریخ آمده «... سه روز زنده ماند سپس در گذشت، روز جمعه هفدهم ماه رمضان و این همان روزی بود که به پیامبر در آن وحی شده بود.» و در تاریخ یعقوبی «... و در شب جمعه نخستین شب دهه آخر ماه رمضان سال چهل بدرود زندگی گفت.»
6- غریّ: نام موضعی به کوفه که تن امیرالمومنین(ع) را در آنجا به خاک سپردند. یکی از نامهای شهر نجف است؛ (دهخدا).
7- ابن اثیر در مورد آخرین حرف و تقاضای ابن ملجم از امام حسن(ع) می نویسد «... که به خدا سوگند که من هرچه به خدا عهد کردم، انجام دادم و وفا نمودم. من در مکه سوگند یاد کرده بودم که علی و معاویه را بکشم یا اینکه در این راه قصد جان بدهم، اگر مقتضی بدانی، مرا آزاد کن که با خدا عهد می کنم او را خواهم کشت و اگر موفق نشوم، باز عهد می کنم نزد که من تو برگردم. حسن گفت: نه به خدا...» (الکامل)
8- در مروج الذهب درباره قصاص ابن ملجم آمده «...وقتی خواستند ابن ملجم را بکشند عبدالله بن جعفر گفت: بگذارید من دل خودم را خنک کنم. و دست و پای او را ببرید و میخی را سرخ کرد و به چشم او کشید. ...پس از آن او را بگرفتند و در حصیر پیچیدند و نفت مالیدند و آتش در آن زدند و بسوختند.
»

۱ نظر:

درود و تشکر از دیدگاهتان.