۸ مهر ۱۳۸۷

مولانا جلال الدین محمد



بنا بروایت افلاکی در مرض موت مولوی: «حضرت سلطان ولد از خدمت بی حد و رقت بسیار و بی خوابی بغایت ضعیف شده بود، دائم نعره ها می زد و جامه ها پاره می کرد و نوحه ها می نمود و اصلا نمی غنود؛ همان شب حضرت مولانا فرمود که: بهاءالدین، من خوشم، برو سری بنه و قدری بیاسا؛ چون حضرت ولد سرنهاد و روانه شد این غزل را فرمود و حضرت چلبی حسام الدین می نوشت و اشکهای خونین می ریخت، شعر مضارع:


رو سربنه به بالین تنها مرا رها کن// ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

مائیم و موج سودا شب تا بروز تنها // خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد// ای زرد روی عاشق تو صبرکن وفاکن

خیره کشیست ما را دارد دلی چو خارا// بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد// پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم// با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد// از برق آن زمرد هین دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ورتو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن


و غزل آخرین که فرمودند اینست.»

تاریخ ادبیات ایران - ذبیح الله صفا


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.