۶ مهر ۱۳۸۷

رنگ های خزان

درخت خزان زده
در پرتو زرتار چه با شكوه است
چون زيبائى زنى سالمند.
واين همه توده برگ قهوه اى روفته
بر چمن مغز پسته اى
و شرشر آب چشمه هاى نهانى از شير بزنجين
در جام سنگين
و جيك جيك غمبار هزاران گنجشگ
از شاخه صنوبر هاى رده بسته!
كشيش با رداى سياه،
كارمند پير با بارانى نيمدار،
پيرزنان خميده
بر سنگفرش رونده چون سايه اى چند،
برنده شاخه ميرنده زندگى،
ايجا تلى پر از نارون،
آنجا بيشه دشتى در نور مات روز
و سپس جاده هاى پيچاپيچ و باغ هاى گردآلود
و خانه هاى سپيد ديوار و دبستان هاى پرغوغا.
در پس كاج هاى بلند و ابريشمين برگ،
باروى سنگى كليسائى با گنبد نمناك
و چليپاى پر وقار
و پنجره هاى تنگ و بام سفالين
كه از آن بم گرم و نافذ نماز مى تراود:
آميزش
يك هستى گريزپاست با ابديت پندارها.
خنكى را بر پوست،
گرما و كشش كهربائى سرانگشتان خود را بر شقيقه هاى طپنده،
نشست آرام و سودائى نگاه خود را
بر شاخه هاى لرزان،
خورد شدن استخوان برگ ها را در زير گام خسته،
آسمان دود گرفته را كه در آن دور به سوى ناپيدا،
به سوى شعله هاى گوگردى پائيز
دامن كشان است، حس مى كنم
با انبوه گردش كنندگان و جدا از آنها
مى پويم،
غوطه زن در من خويش
و با تلاشى بيهوده خواهانم
تا تمام سرشارى اين دم را در درون خويش بنگارم:
از پرچين ها
و گل هاى اطلسى و مرواريد
و پنجره هاى روشن و پرستو هائى كه آب مى نوشند
و زن روستائى
كه با كج خلقى سخن مى گويد
و بلوط هاى برشته بر ذغال تفته
و مخروط طلائى ذرت ها و دوش شيطانى برگ ها
و وزوز زنبور پر طاووسى
و افت خموشانه سيبى سرخگونه در تاريكى شاخ ها.
اين خاتم كارى پديده ها،
روان ها و سخن ها كه سازنده رودبار زندگى است
كه در كالبدم پويه بى درنگ آن مى گذرد.
اينك شامگاه پرافشانه
و فروغ كلبه اى بر كوه
مرا به سوى خانه فرا مى خواند.

احسان طبری ، بانكيا، خزان 1344

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.