از خانه بیرون زدم
تنها
که در خود نمی گنجیدم
چنانکه جمعیت در خیابان و
خیابان در شهر
نه
دلکاسه، حوصله ی دریا نداشت.
جانوری بودم
شاید اژدهائی
که دهانم
در کار بلعیدن «شهیاد» بود و
دمم
«پل چوبی» را نوازش میکرد
های های
افسانه از واقعیت جان میگرفت.
هر گام
از هر گوشه ی شهر
بر راهی واحد میدوید
پاها، فرشی تازه می بافت:
قالی تاریخ.
نوپائی و نوزبانی.
کالی در کردار
ورزش سبک برآمدن
با هم آمدن
اما در مجموع
سماع جادوئی اتحاد.
مزارع سیاهپوش آدمی
با غنچه مشتهای سفید و
سرود سرخ.
شهادت بر پرچم و
کینه
در شعر میگردید.
پیری، در پیاده رو میگریست و
آینده
دست در دست پدر
یا بر سینه مادر
همراه میآمد.
دیوارها
دفتر وقایع و آرزو بود و
آتشنامه های خلق.
بصف میرفتیم که صف شدن را
بسالیان
تومان آموخته بودی:
هر سپیده دمان در صف تیرباران شدگان
به نیم شبان در صف طویل ملاقات کنندگان
بشامگاهان در صف خواروبار
و هرگاه و بیگاه در صف نفت.
و اینک صف در صف
برابر تو بودیم ای مردمی شکن!
توده ی تیره ای بودیم
خال کبود غم
بر گونه شهر
و در برابر دشمن سربی
کوره ای گداخته از خشم
نه تبری برای کشتن
نه تیری برای شکستن
اما گرمائی بکفایت برای ذوب کردن.
گرچه بسوگی عظیم
برخاسته بودیم
ولی حضور همگان
شادی آورده بود
شور آورده بود
در کربلای حاضر
حسین
نه مرثیه، که حماسه میخواست.
به کربلای تو آمدم
حسین!
نه بدان گذرگاه که امتی اندک
با تو ماندند و
ماندگار شدند
با تو آمدم بدان مهلک
که معبر ملتی است
و نه بدین تو
که بآئین تو
از سر صداقت
بشهادت.
با تو آمدم
تا عاشورا را باعشار برم
بعشرات برم
تا این گلگونه را
درشت کنم
درشت تر کنم
و شنلی از خون بر آرم
شایسته اندام مردمم.
در من بنگر حسین!
نفتگرم
خدمتکارم
آموزگارم
طواف و باربرم
قلمزن و اندیشه گرم
نهال نازک اندوه نه
درخت خون،
از ریشه ی سهمگین حسرت.
در پیگیری رد خون، حسین!
به کسان رسیدم
به بسیاران
تا شبنم سرخ تو نیز
بر من نشست و شکفتم
و اینک
راهی دراز بایدمان رفتن
نه از پل به میدان
و نه از مدینه بکوفه و کربلا
راهی از رنج تا رستاخیز
از ستمشاهی تا برادری.
تنها رفتم و
خلقی بخانه باز آمدم
گندمی
که در غلاف لاغر خویش
خرمنی بار آورد.
تنها
که در خود نمی گنجیدم
چنانکه جمعیت در خیابان و
خیابان در شهر
نه
دلکاسه، حوصله ی دریا نداشت.
جانوری بودم
شاید اژدهائی
که دهانم
در کار بلعیدن «شهیاد» بود و
دمم
«پل چوبی» را نوازش میکرد
های های
افسانه از واقعیت جان میگرفت.
هر گام
از هر گوشه ی شهر
بر راهی واحد میدوید
پاها، فرشی تازه می بافت:
قالی تاریخ.
نوپائی و نوزبانی.
کالی در کردار
ورزش سبک برآمدن
با هم آمدن
اما در مجموع
سماع جادوئی اتحاد.
مزارع سیاهپوش آدمی
با غنچه مشتهای سفید و
سرود سرخ.
شهادت بر پرچم و
کینه
در شعر میگردید.
پیری، در پیاده رو میگریست و
آینده
دست در دست پدر
یا بر سینه مادر
همراه میآمد.
دیوارها
دفتر وقایع و آرزو بود و
آتشنامه های خلق.
بصف میرفتیم که صف شدن را
بسالیان
تومان آموخته بودی:
هر سپیده دمان در صف تیرباران شدگان
به نیم شبان در صف طویل ملاقات کنندگان
بشامگاهان در صف خواروبار
و هرگاه و بیگاه در صف نفت.
و اینک صف در صف
برابر تو بودیم ای مردمی شکن!
توده ی تیره ای بودیم
خال کبود غم
بر گونه شهر
و در برابر دشمن سربی
کوره ای گداخته از خشم
نه تبری برای کشتن
نه تیری برای شکستن
اما گرمائی بکفایت برای ذوب کردن.
گرچه بسوگی عظیم
برخاسته بودیم
ولی حضور همگان
شادی آورده بود
شور آورده بود
در کربلای حاضر
حسین
نه مرثیه، که حماسه میخواست.
به کربلای تو آمدم
حسین!
نه بدان گذرگاه که امتی اندک
با تو ماندند و
ماندگار شدند
با تو آمدم بدان مهلک
که معبر ملتی است
و نه بدین تو
که بآئین تو
از سر صداقت
بشهادت.
با تو آمدم
تا عاشورا را باعشار برم
بعشرات برم
تا این گلگونه را
درشت کنم
درشت تر کنم
و شنلی از خون بر آرم
شایسته اندام مردمم.
در من بنگر حسین!
نفتگرم
خدمتکارم
آموزگارم
طواف و باربرم
قلمزن و اندیشه گرم
نهال نازک اندوه نه
درخت خون،
از ریشه ی سهمگین حسرت.
در پیگیری رد خون، حسین!
به کسان رسیدم
به بسیاران
تا شبنم سرخ تو نیز
بر من نشست و شکفتم
و اینک
راهی دراز بایدمان رفتن
نه از پل به میدان
و نه از مدینه بکوفه و کربلا
راهی از رنج تا رستاخیز
از ستمشاهی تا برادری.
تنها رفتم و
خلقی بخانه باز آمدم
گندمی
که در غلاف لاغر خویش
خرمنی بار آورد.
سیاوش کسرایی