۳۱ مرداد ۱۳۸۸

هست شب

هست شب، يك شب دم كرده و خاك،
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ابر، از بر كوه،
سوي من تاخته است.

هست شب، همچو ورم كرده تني، گرم در استاده هوا.
هم ازين روست نمي بيند اگر گمشده اي راهش را.

با تنش گرم، بيابان دراز،
مرده را ماند در گورش تنگ.
بدل سوخته من ماند،
بتنم خسته كه مي سوزد از هيبت تب!
هست شب، آري، شب.
نيما يوشيج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.