۱ شهریور ۱۳۸۸

ميهن من

بدقت بشنويد، اي نور چشمان:
بود در زير اين گردنده گردون
غني، مسكين دياري، نامش ايران.

مكرر شستشو بنموده در خون،
ولي روحش تزلزل ناپذير است.
جهاني را به مردي كرده مفتون.

كهن فرزند اين دنياي پير است،
بتاريخ بشر نامش درخشان.
هنرپرور، خردمند و كبير است.

درخشد نام او نز تاج شاهان،
درخشد از درفش كاوياني،
ز مزدك ارج بخش رنج انسان.

از آن آتش كه تابد جاوداني
ز رستم در وجود هر جوانمرد
كه ميهن را نموده پاسباني.

درخشد از اراني شير خونسرد،
خرد در مكتب او دانش آموز،
كه جان در راه آزادي فدا كرد.

درخشد نام ايران دل افروز
ز حيدر، پيشواي نامي خلق،
ستمكشها نواز و ظالمانسوز.

ز نام يار محمد حامي خلق،
ز سطار، آن مهين هادي مردم،
مبارز در ره خوشكامي خلق.

چو اينان بهر آزادي مردم
فراوانند در تاريخ ايران،
شهيدان در ره شادي مردم.

بود آن سر زمين پهناور آنسان
كه يكجا پوستين پوشند و آندم
دگر جا پوست مي اندازد انسان.

فضاي جانفزا و دشت خرم،
صفا و منظري بشكوه دارد،
ز بويش تازه گردد روح آدم.

فراوان جنگل انبوه دارد،
به زيبايي يكي بهتر زديگر،
حصار و شهر و نهر و كوه دارد.

سه ره سالي نزايد هيچ مادر
مگر بخشي ز خاك آن كه هر سال
دهد حاصل سه ره هر ره نكوتر.

ندارد ميوه شادابش امثال.
هواي آن ز مرغان پرطنين است،
زمينش از رياحين پر خط و خال.

ولي، افسوس، هرجا ني چنين است.
بسي بي آب صحرا هست در آن
كه خاكش سخت و بادش آتشين است.

هميشه تشنه كام سعي انسان
كه، چون در خاك شورا، عالم نو،
شگفت انگيز برجسمش دمد جان.

به مهمان مهربان درميگشايند.
مسلمانند، و همچون بت پرستان،
خداوند سخن را مي ستايند.

نكرده خلق ايران ترك وجدان،
به ملتهاي ديگر نيست دشمن،
مگر بعضي نه مردم بلكه حيوان.

گلستان مار هم دارد ولي من
حكايت مي كنم از توده كار،
حقيقي صاحبان خاك ميهن.

كنون گر عاجزند و بنده و خار،
ولي آيد بزودي آن دم شاد
كه بايد خلق پيروزي به پيكار.

هم از بيداد اعيان گردد آزاد،
- در اين من اعتمادي سخت دارم -
هم از چنگ جهانگيران جلاد.

من از آن كشود پرافتخارم،
مرا در آن زمين زائيده مادر،
ز فرزندان آن خلق كبارم.

چه خوشبختي بود از اين فزونتر!

ابوالقاسم لاهوتي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.