۳۰ مرداد ۱۳۸۸

دلداري

مرغ خوشخوان سخن، خاموش من!
باورت مي شد چنين لالت كنند
باورت مي شد كه همچون خاك راه
دوستدارانت لگد مالت كنند؟

باورت مي شد كه جاي دوستي
كرده اي يك عمر دشمن پرورري؟
برگ و بارت را به يغما برده اند
اي درخت مانده از هستي بري

از جهان بگسستي و بستي به دوست
دوست! گفتي منتهاي آرزوست
هيچ باور داشتي اي ساده دل
اين غم، اين خاموشي از الطاف اوست

گرچه اينك دور اندوه است و درد
مرد بايد بود در اين راه، مرد
يك نفس از مهرورزي وا ممان
يك قدم از شيوه خود وامگرد!

آه، اي خو كرده با غم هاي سرد
بي گمان اين درد، درمان مي شود
من يقين دارم كه آن نامهربان
از خطاي خود پشيمان مي شود

دور خاموشي به پايان مي رسد
نغمه ها سر ميكشد از ساز تو
مرغ خوشخوان سخن، خاموش من!
باز هم گل مي كند آواز تو

فريدون مشيري

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.