مجله محبوبم چلچراغ.
۸ شهریور ۱۳۸۹
۷ شهریور ۱۳۸۹
رفتار فاتحان
داستانهایی که در کتابها درین باب نقل کردهاند شگفتانگیز است و بسا که مایه حیرت و تأثر میشود. نوشتهاند که فاتح سیستان عبدالرحمنبن سمره سنتی نهاد که «راسو و جژ را نباید کشت.» اما گویا سوسمارخواران گرسنه چشم از خوردن راسو و جژ نیز نمیتوانستند خودداری کنند، در فتح مدائن نیز عربان نمونههایی از سادگی و کودنی خویش را، نشان دادند.
«گویند شخصی پارهیی یاقوت یافت در غایت جودت و نفاست و آنرا نمیشناخت، دیگری بهاو رسید که قیمت او میدانست آنرا از او به هزار درم بخرید. شخصی بهحال او واقف گشت گفت آن یاقوت ارزان فروختی. او گفت اگر بدانستمی بیش از هزار عددی هست در بهای آن طلبیدمی. دیگری را زر سرخ بدست آمد در میان لشکر ندا میکرد صفرا را به بیضا که میخرد؟ و گمان او آن بود که نقره از زر بهتر است. و همچنین جماعتی از ایشان انبانی پر از کافور یافتند، پنداشتند نمک است قدری در دیگ ریختند طعم تلخ شد و اثر نمک پدید نیامد خواستند که آن را انبان بریزند شخصی بدانست که آن کافور است از ایشان آنرا به کرباس پارهیی که دو درم ارزیدی بخرید.»
اما وحشیطبعی و تندخویی فاتحان وقتی بیشتر معلوم گشت که زمام قدرت را در کشور فتحشده بدست گرفتند. ضمن فرمانروایی و کارگزاری در بلاد مفتوح بود که زبونی و ناتوانی و در عین حال بهانهجویی و درندهخویی عربان آشکار گشت. روایتهایی که در این باب در کتابها نقل کردهاند طمعورزی و تندخویی این فاتحان را در معامله با مغلوبان نشان میدهد. بسیاری از این داستانها شاید افسانههایی بیش نباشد اما در هر حال رفتار مسخرهآمیز دیوانهوار قومی فاتح، اما عاری از تهذیب و تربیت را بخوبی بیان میکند. مینویسند: اعرابیی را بر ولایتی والی کردند، جهودان را که در آن ناحیه بودند گردآورد و از آنها درباره مسیح پرسید. گفتند او را کشتیم و بدار زدیم. گفت آیا خونبهای او را نیز پرداختید؟ گفتند نه. گفت بهخدا سوگند که از اینجا بیرون نروید تا خونبهای او نپردازید... ابوالعاج برحوالی بصره والی بود مردی از ترسایان را نزد او آوردند، پرسید نام تو چیست؟ مرد گفت «بنداد شهر بنداد» گفت سه نام داری و جزیة یکتن میپردازی؟ پس فرمان داد تا بهزور جزیة سهتن از او بستاندند.
از اینگونه داستانها در کتابهای قدیم نمونههای بسیار میتوان یافت. از همه این داستانها بخوبی برمیآید که عرب برای اداره کشوری که گشوده تا چه اندازه عاجز بود... با اینهمه دیری برنیاید که مقاومتهای محلی از میان رفت و عرب با همه ناتوانی و درماندگی که داشت بر اوضاع مسلط گشت و از آنپس، محرابها و منارهها جای آتشکدهها و پرستشگاهها را گرفت. زبان پهلوی جای خود را بهلغت تازی داد. گوشهایی که به شنیدن زمزمههای مغانه و سرودهای خسروانی انس گرفته بودند بانگ تکبیر و طنین صدای موذن را با حیرت و تأثر تمام شنیدند. کسانی که مدتها از ترانههای طربانگیز باربد و نکیسا لذت بردهبودند رفتهرفته با بانگ حدی و زنگشتر مأنوس شدند. زندگی پر زرق و برق اما ساکن و آرام مردم، از غوغا و هیاهوی بسیار آگنده گشت. بجی باژوبرسم و کستیوهوم و زمزمه، نماز و غسل و روزه و زکات و حج بهعنوان شماتر دینی رواج یافت.
باری مردم ایران، جز آنانکه بشدت تحتتأثیر تعالیم اسلام واقع گشته بودندنسبت بهعربان با نظر کینه و نفرت مینگریستند اما در میان سپاهیان و جنگجویان، بهاینکینه، حس تحقیر و کوچکشماری را نیز افزوده بودند. این جماعت عرب را پستترین مردم میشمردند. عبارت زیر که در کتابهای تازی از قول خسروپرویز نقل شده است نمونه فکر اسواران و جنگویان ایرانی درباره تازیان محسوب تواند شد؛ خسرو میگوید «اعراب را نه در کار دین هیچ خصلت نیکو یافتم و نه در کار دنیا. آنها را نه صاحب عزم و تدبیر دیدم و نه اهل قوت و قدرت. آنگاه گواه فرومایگی و پستی همت آنان همین بس، که آنها با جانورانگزنده و مرغانآواره در جای و مقام برابرند، فرزندان خود را از بینوایی و نیازمندی میکشند و یکدیگر را براثر گرسنگی و درماندگی میخورند، از خوردنیها و پوشیدنیها و لذتها و کامرانیهای این جهان یکسره بیبهرهاند. بهترین خوراکی که منعمانشان میتوانند بدست آورد گوشت شتر است که بسیاری درندگان آن را از بیم دچار شدن به بیماریها و به سبب ناگواری و سنگینی نمیخورند...» کسانی که درباره اعراب بیدنگونه فکر میکرند طبعا نمیتوانستند زیر بار تسلط آنها بروند. سلطه عرب برای آنان هیچگونه قابل تحمل نبود. خاصه که استیلای عرب بدون غارت و انهدام و کشتار انجام نیافت.
در برابر سیل هجوم تازیان، شهرها و قلعههای بسیار ویران گشت. خاندانها و دودمانهای زیادی برباد رفت. نعمتها و اموال توانگران را تاراج کردندو غنائم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ایرانی را در بازار مدینه فروختند و سبایا و اسرا خواندند. از پیشهوران و برزگرام که دین مسلمانی نپذیرفتند باج و ساو گران به زور گرفتند و جزیه نام نهادند.
همة این کارها را نیز عربان در سایه شمشیر و تازیان انجام میدادند. هرگز در برابر این کارها هیچکس آشکارا یارای اعتراض نداشت، حد و رجم و قتل و حرق، تنها جوابی بود که عرب خاصه در عهد امویان بهرگونه اعتراضی میداد.
***
دو قرن سکوت – عبدالحسین زرینکوب
۴ شهریور ۱۳۸۹
فتح مدائن
تازیان به تیسفون درآمدند و غارت و کشتن پیش گرفتند. سعد در ورود به مدائن نماز فتح خواند: هشت رکعت، و چون به کاخسفید درآمد از قرآن «کم ترکوا من جنات و عیون» {دخان/25 چه بسیار باغها و چشمهها که رها کردند و رفتند} خواند. بدینگونه بود که تیسفون با کاخهای شاهنشاهی و گنجهای گرانبهای چهارصدسالة خاندان ساسانی بهدست عربان افتاد و کسانی که نمک را از کافور نمیشناختند و توفیر بهای سیم و زر نمیدانستند از آن قصرهای افسانه آمیز جز ویرانی هیچ برجای ننهادند. نوشتهاند که از آنجا فرش بزرگی بهمدینه آوردند که از بزرگی جایی نبود که آنرا بتوان افکند. پارهپارهاش کردند و بر سران قوم بخش نمودند. پارهیی از آن را بعدها بیست هزار درم فروختند.
در حقیقت، وقتی سعد به مدائن درآمد، مدافعان، آنرا فروگذاشته و رفته بودند. ایوان را لشکریان یزدگرد خود در هنگام گریز غارت کرده بودند اما فاتحان آنها را دنبال کردند و مالهای غارتی را از آنها بازستاندند. جز عدهیی اندک از سپاهیان که پاسداری کاخها را مانده بودند، دیگر در تیسفون کسی نبود. سعد با اعراب خویش در کوچههای خلوت و متروک شهری آرام و بیدفاع درآمد. ایرانیان مجال آن نیافته بودند که همه اموال و گنجهای پر بهای کهن را با خویشتن ببرند. مال و متاع و ظرف و اسباب و زر و گوهر که در این میان باقی مانده بود بسیار بود. بیک روایت سه هزار هزار هزار درم در خزانه بود که نیم آن بجای مانده بود. از این رو گنج و خواستة بسیار به دست فاتحان افتاد. سعد فرمان داد تا در شهر کهنهمسجدی بسازند و از آن پس بجای آتشگاه و باژوبرسم و زمزمه در این شهر بزرگی که سالها مرکز موبدان و مغان بود، جز بانگ اذان و تهلیل و تسبیح چیزی شنیده نمیشد. و دیگر هرگز در آنحدود رسم و آیین مغان و موبدان تجدید نشد. اندک اندک شهر نیز از اهمیت افتاد و با توسعه بصره و واسط و کوفه از مدائن جز شهری کوچک و بیاهمیت نماند. هرچند ایوان آن سالها همچنان باقی ماند و ویرانههای آن از شکوه و عظمت ایام گذشته ایران رازها میگوید و افسانههای دلنشین میسراید.
***
دو قرن سکوت – عبدالحسین زرینکوب
۱ شهریور ۱۳۸۹
ما گدایان...
ما گدایان خیل سلطانیم / شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود / هرچه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند / ره به جای دگر نمی دانیم
چون دلارام می زند شمشیر / سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار / زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را / عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید / ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می نگری / ما در آثار صنع حیرانیم
هرچه گفتیم جز حکایتدوست / در همهعمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار / همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت / ترک یار عزیز نتوانیم
***
سعدی
۲۷ مرداد ۱۳۸۹
جانا شعاع رویت...
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازه جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان یگنجد
***
عطار
۲۴ مرداد ۱۳۸۹
چاووشی
بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولبار زاد ره بردوش،
فشرده چوبدستی خیزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند، ما هم راه خود را میکنیم آغاز.
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هریک بهسنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر.
نخستسن: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته اما رو به شهر و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام.
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان «هرکجا» آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز بهسوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاوید خونآشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبة بیغم،
که میزد جام شومش را به جام «حافظ» و «خیام»؛
و میرقصند دستافشان و پاکوبان بسان دختر کولی،
و اکنون میزند با ساغر «مک نیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما؛
سوی اینها و آنها نیست.
بهسوی پهندشت بیخداوندیست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
بهل کاین آسمان پاک،
چرا گاه کسانی چون «مسیح» و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
بهسوی سرزمینهایی که دیدارش،
بسان شعله آتش،
دواند در رگم خون نشیط زنده بیدار.
نه این خونی که دارم؛ یپر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیز نقبآسای زهراندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
بهسوی قلب من، این غرفه با پردههای تار.
و میپرسد، صدایش نالهای بی نور:
ـ «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الا پتپت رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر،
بهامیدی که نوشد از هوای تازه آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است ـ از اعطای درویشی که میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد ...» (=حافظ)
وز آنجا میرود بیرون، بهسوی جمله ساحلها.
پس از گشتی کسالتبار،
بدان سان باز میپرسد ـ سر اندر غرفه با پردههای تار ـ :
ـ «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست.
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به دردآلودة مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟» (=نیما)
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
بدانجایی که میگویند خورشید غروب ما،
زند بر پرده شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد. دیر.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان.
و در آن چشمههایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟» (=مک نیس)
به آن جایی که میگویند روزی دخری بودهست
که مرگش نیز (چون مرگ «تاراس بولیا»
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست.
کجا؟ هرجا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلیزن، ز سیلیخور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
«عمَر» با سوط بیرحم «خشایرشا»،
زند دیوانهوار، اما نه بر دریا؛
به گردهی من، به رگهای فسردهی من،
به زندهی تو، به مردهی من.
بیا تا راه بسپاریم
بهسوی سبزهزارانی که نه کس کشته، ندروده
بهسوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
بهسوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخملگونه دریا،
میاندازیم زورقهای خود را چون کُل بادام.
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در را بیفرجام بگذاریم.
***
مهدی اخوان ثالث
۲۱ مرداد ۱۳۸۹
ویران
رمضان آمد و در سفره زارع نان نیست
در تن دختر او پیرهن و تنبان نیست
جگری نیست که خونین ز غم دهقان نیست
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
روز و شب زارع بیچاره به صد رنج و عذاب
بهر یک لقمه نان غرقه میان گل و آب
آخر سال که شد میکندش خانه خراب
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
زن زارع شده مسغرق گل تا به کمر
کرده در مزرعه هر روز کمک با شوهر
زن ارباب نشسته به سر بالش زر
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
پسر نورس ملاک به لهو و لعب است
روز و شب مست و ملنگست و به عیش و طرب است
پسر زارع بدبخت گرفتار تب است
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
نوکر خلوت مخصوص به رخ داده جلا
داده ارباب به وی ساعت و زنجیر طلا
زارع و رنجبر افتاده به غرقاب بلا
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
آه از آن لحظه که مامور به دهقان برود
مرغ زارع به سر سفره غزلخوان برود
هرچه جوجه است برای مزه بریان برود
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
وضع بازار در این شهر ندانی چون است
هر متاعی که دهاتی بخرد مغبون است
ز اهل بازار دل مشتریان پرخونست
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
سنگ نانوائی و قصابی و بقال کمست
کمی سنگ به هر یکمنشاه ده درم است
بدتر از سنگ عرب حقه سنگ عجم است
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
پیش کفاش روی پای خدا داده دهد
کفشکی دوخته و حاضر و آماده دهد
جای چرم همدان پوست بز ماده دهد
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
گر قبایی تو به خیاط دهی معذور است
تنگ و کوتاه شود یا برشش ناجور است
گوئیا از دلشان رحم و مروت دور است
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
کاسبانی که ز شرع نبوی آگاهند
همه خوبند و عزیزند و حبیبالله اند
علما و فقها با سخنم همراهند
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
کسبه بهر معاش فقرا در صددند
کسبه مظهر الطاف خدای احدند
همه محبوب خدایند اگر خوب و بدند
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
باز ماه رمضان آمد و دل وسواسی است
مسجد شاه پر از روزهخوران لاسی است
کار لاسی همه صورت کشی و عکاسی است
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
آه و صد آه که چشم عقلا گریانست
مملکت محتضر افتاده شب بحرانست
این مریضیست به لب آمده از وی جانست
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
هم مگر همت مولا مددی فرماید
دری از غیب به روی فقرا بگشاید
راه را بر وکلا و وزرا بگشاید
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
***
سید اشرفالدین
۱۸ مرداد ۱۳۸۹
سرنگون
سرنگون مانده است جانم زان دو زلف سرنگون
لاله گون گشته است چشمم زان لبان لاله گون
تا بناگوشش ندیدم مه ندیدم ماه وار
تا زنخدانش ندیدم خور ندیدم سرنگون
از دهانش حیف ماندم من که چون گوید سخن
وز میانش خیره ماندم من که چون آید برون
روزگار از چشم بد او را نگه دارد که هست
گرد رخسارش به خط جادوی آمد افسون
***
رودکی
۱۷ مرداد ۱۳۸۹
در پایان
به دست ها میاندیشم:
دستهایی که بسیار نوشتند
دستهایی که روزنامه تا زدند
دستهایی که روزنامه فروختند
دستهایی که اعلامیه چسباندند
دستهایی که صندوقکهای اعانه دور گرداندند
دستهایی که زنجیره حمایتی گرداگرد جمع، ساختند
دستهایی که صلا دادند، بوسه فرستادند
دستهایی که کف زدند
دستهایی که پولهای خرد را شمردند و تحویل دادند
دستهایی که رای به صندوق انداختند
دستهایی که دستها را فشردند.
آری در پایان به دستها میاندیشم
ـ در نخستین پایان ـ
و بدان دست
که به سیلی اثر گذاشت بر گونه فرزندم
در کنار خیابان.
***
سیاوش کسرایی
۱۶ مرداد ۱۳۸۹
ادب از که آموختی؟
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان. هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.
نگـویند از سـر بـازیـچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش بازیچه در گـوش
***
گلستان سعدی
۱۳ مرداد ۱۳۸۹
شراب
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر
تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان برخود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد
می نوشم و با وی بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند
زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را
***
ایرج میرزا
۱۲ مرداد ۱۳۸۹
شلاق
دست مزن، چشم، ببستم دودست
راه مرو، چشم، دوپایم شکست
حرف مزن، قطع نمودم سخن
نطق مکن، چشم، ببستم دهن
هیچ نفهم، این سخن عنوان مکن
خواهش بیفهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
چند روی همچو خران زیر بار
سر ز فضای بشریت برآر
***
سید اشرف الدین گیلانی (نسیم شمال)
۱۱ مرداد ۱۳۸۹
داستان زال
چند وقت پیش با دوستان رفتیم کنسرت گروه سیمرغ. سیمرغ روایت داستان زال از تولد تا ازدواج او با رودابه بود که بر روی اشعار شاهنامه فردوسی با آهنگسازی حمید متبسم و اجرای ارکستر سازهای ملی به سرپرستی محمدرضا درویشی و خوانندگی همایون شجریان عزیز اجرا شد.
کاری بسیار قوی و پرمایه چه به لحاظ موسیقی و چه به لحاظ اجرا. اشعار زیر در این برنامه خوانده شد.
****
نبود ایچ فرزند مر سام را // دلش بود جویا دلارام را
نگاری بد اندر شبستان اوی // ز گلبرگ رخ داشت وز مشک موی
از آن ماهش امیّد فرزند بود // که خورشیدچهر و برومند بود
ز سام نریمان همو بار داشت // ز بار گران تنش آزار داشت
ز مادر جدا شد بر آن چند روز // نگاری چو خورشید گیتی فروز
به چهره تابان بود برسان شیر // ولیکن همه موی بودش سپید
یکی پهلوانبچة شیر دل // نماید بدین کودکی شیردل
تنش نقرةسیم و رخ چون بهشت // برو بر نبینی یک اندام زشت
کسی سام یل را نیاراست گفت // که فرزند پیر آمد از خوب جفت
فرد آمد از تخت سام سوار // به پرده درآمد سوی نوبهار
چو فرزند را دید مویش سپید // ببود از جهان سربهسر ناامید
سوی آسمان سر برآورد راست // ز دادآور آنگاه فریاد خواست
که ای برتر از کژّی و کاستی // بهی زان فزاید که تو خواستی
اگر من گناهی گران کردهام // وگر کیش آهرمن آوردهام
چه گویم که این بچة دیو چیست // پلنگ و دورنگست وگرنه پریست
ازین ننگ بگذارم ایرانزمین // نخواهم بر این بوم و بر آفرین
بفرمود پس تاش برداشتند// از آن بوم و بر دور بگذاشتند
به جایی که سیمرغ را خانه بود // بدان خانه این خرد بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز // برآمد برین روزگاری دراز
چنان خرد کودک بدان جایگاه // شب و روز افتاده بود بیپناه
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ // بزد برگرفتش از آن گرمسنگ
ببردش دمان تا به البرزکوه // که بودش بدانجا کنام و گروه
نگه كرد سیمرغ با بچگان // بر آن خرد خون از دو دیده چکان
شگفتی بر او بر فگندند مهر // بماندند خیره برآن خوب چهر
خداوند مهری به سیرغ داد // نکرد او بخوردن از آن بچه یاد
چو آن کودک خرد پر مایه گشت // بر آن کوه بر روزگاری گذشت
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو // برش کوه سیمین میانش چو غرو
نشانش پراکنده شد در جهان // بد و نیک هرگز نماند نهان
به سام نریمان رسید آگهی // از ان نیکپی پور با فرهی
***
بر و بازوی شیر و خورشید روی // دل پهلوان دست شمشیر جوی
سپیدش مژه دیدگان قیرگون // چو بسّد لب و رخ بهمانند خون
دل سام شد چون بهشتبرین // بر آن پاکفرزند کرد آفرین
تنش را یکی پهلوانی قبای // بپوشید و از کوه بگزارد پای
فرود آمد از کوه و بالای خواست // همان جامة خسروآرای خواست
سپه یکسره پیش سام آمدند // گشادهدل و شادکام آمدند
تبیره زنان پیش بردند پیل // برآمد یکی گرد مانند نیل
خروشیدن کوس با کرّهنای // همان زنگ زرین و هندی درای
سواران همه نعره برداشتند // بدان خرّمی راه بگذاشتند
به شادی به شهر اندرون آمدند // ابا پهلوانی فزون آمدند
***
یکی پادشا بود مهراب نام // زبردست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو // به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
چو آگه شد از کار دستان سام // ز کابل بیامد به هنگام بام
یکی نامدار از میان مهان // چنین گفت با پهلوان جهان
پس پردة او یکی دخترست // که رویش زخورشید نیکوترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج // به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
دو چشمش بسان دونرگس به باغ // مژه تیرگی برده از پرّ زاغ
بهشتیست سرتاسر اراسته // پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش // چنان شد کزو رفت آرام و هوش
دل زال یکباره دیوانه گشت // خرد دور شد عقل فرزانه گشت
بپرسید سیندخت مهراب را // ز خوشاب بگشاد عناب را
چه مردست این پیرسر پور سام // همی تخت یاد آیدش گر کنام
چنین داد مهراب پاسخ بدوی // که ای سرو سیمینبر ماهروی
دل شیر نر دارد و زور پیل // دو دستش به کردار دریای نیل
چو برگاه باشد درافشان بود // چو در جنگ باشد سرافشان بود
سپیدی مویش بزیبد همی // تو گویی که دلها فریبد همی
چو بشنید رودابه آن گفتوگوی // برافروخت و گلنارگون گشت روی
دلش گشت پر آتش از مهر زال // ازو دور شد خورد و آرام و هال
که من عاشقیّم چو بحر دمان // ازو بر شده موج بر آسمان
پر از مهر زال است روشن دلم // به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست // شب و روزم اندیشة چهر اوست
نه قیصر بخواهم نه خاقان چین // نه از تاجداران ایرانزمین
چو خورشید تابنده شد ناپدید // در حجره بستند و گم شد کلید
برآمد سیه چشم گلرخ به بام // چو سرو سهی بر سرش ماه تام
چو از دور دستان سام سوار // پدید آمد این دختر نامدار
دو بیجاده بگشاد و آواز داد // که شاد آمدی ای جوانمرد راد
کمندی گشاد او ز گیسو بلند // کس از مشک زان سان نپیچد کمند
کمند از رهی بستد و داد خم // بیفگند بالا و نزد ایچ دم
فروغ رخش را که جان برفروخت // در او بیش دید و دلش بیش سوخت
چنین تا سپیده برآمد زجای // تبیره برآمد ز پرده سرای
اشتراک در:
پستها (Atom)