۱۸ مرداد ۱۳۸۹

سرنگون

سرنگون مانده است جانم زان دو زلف سرنگون
لاله گون گشته است چشمم زان لبان لاله گون

تا بناگوشش ندیدم مه ندیدم ماه وار
تا زنخدانش ندیدم خور ندیدم سرنگون

از دهانش حیف ماندم من که چون گوید سخن
وز میانش خیره ماندم من که چون آید برون

روزگار از چشم بد او را نگه دارد که هست
گرد رخسارش به خط جادوی آمد افسون
***
رودکی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.