وارتان بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار…
وارتان سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم، بر جگر خسته بست و رفت
وارتان! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!
وارتان سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
وارتان سخن نگفت
وارتان ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
وارتان سخن نگفت
وارتان بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد:
زمستان شکست!
و
رفت…
***
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.