دختری خوابیده در مهتاب،
چون گل نیلوفری بر آب.
خواب می بیند.
خواب می بیند که بیمارست دلدارش.
وین سیه رویا، شکیب از چشم بیدارش
باز می چیند.
می نشیند خسته دل در دامن مهتاب:
چون شکسته بادبان زورقی بر آب.
می کند اندیشه با خود:
از چه کوشیدم به آزارش؟
وز پشیمانی، سرشکی گرم
می درخشد در نگاه چشم بیدارش.
روز دیگر:
باز چون دلداده می ماند به راه او،
روی می تابد ز دیدارش.
می گریزد از نگاه او.
باز می کوشد به آزارش...
چون گل نیلوفری بر آب.
خواب می بیند.
خواب می بیند که بیمارست دلدارش.
وین سیه رویا، شکیب از چشم بیدارش
باز می چیند.
می نشیند خسته دل در دامن مهتاب:
چون شکسته بادبان زورقی بر آب.
می کند اندیشه با خود:
از چه کوشیدم به آزارش؟
وز پشیمانی، سرشکی گرم
می درخشد در نگاه چشم بیدارش.
روز دیگر:
باز چون دلداده می ماند به راه او،
روی می تابد ز دیدارش.
می گریزد از نگاه او.
باز می کوشد به آزارش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.