چنین دان که جان برترین گوهرست//نه زین گیتی از گیتی دیگرست
درخشنده شمعی است از جای پاک//فتاده درین ژرف تاری مغاک
یکی نور بنیاد تابندگی // بدبد آر بیداری و زندگی
نه آرام جوی و نه جنبش پذیر//نه از جای بیرون و نی جای گیر
سپهر و زمین بسته بند اوست//جهان ایستاده به پیوند اوست
نهان از نگار است لیک آشکار//همی بر گرد گونه گونه نگار
کند در نهان هر چه رای آیدش//رسد بی زمان هر کجا شایدش
ببیندت و دیدن ورا روی نیست//کشد کوه و همسنگ یک موی نیست
تن او را به کردار جامه است راست//که گر بفکند ور بپوشد رواست
بجان بین گرامی تن خویشتن//چو جامه که باشد گرامی به تن
تنت خانه یی دان به باغی درون//چراغش روان زندگانی ستون
فرو هشته زین خانه زنجیر چار//چراغ اندرو بسته قندیل وار
هر آنگه که زنجیر شد سست بند//ز هر گوشه ناگه بخیزد گزند
شود خانه ویران و پژمرده باغ//بیفتد ستون و بمیرد چراغ
از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد//همان بیشش آید کز ایدر ببرد
چو دریاست گیتی تن او را کنار//برین ژرف دریاست جانرا گذار
برفتن رهش نیست زی جای خویش//مگر کشتی و توشه سازد ز پیش
مپندار جان را که گردد نچیز//که هرگز نچیز او نگردد بنیر
تباهی به چیزی رسد ناگزیر//که باشد به گوهر تباهی پذیر
سخن گوی جان جاودان بودنیست//نگیرد تباهی نه فرسوده نیست
ازین دو برون نیستش سرنبشت//اگر دوزخ جاودان گر بهشت
درخشنده شمعی است از جای پاک//فتاده درین ژرف تاری مغاک
یکی نور بنیاد تابندگی // بدبد آر بیداری و زندگی
نه آرام جوی و نه جنبش پذیر//نه از جای بیرون و نی جای گیر
سپهر و زمین بسته بند اوست//جهان ایستاده به پیوند اوست
نهان از نگار است لیک آشکار//همی بر گرد گونه گونه نگار
کند در نهان هر چه رای آیدش//رسد بی زمان هر کجا شایدش
ببیندت و دیدن ورا روی نیست//کشد کوه و همسنگ یک موی نیست
تن او را به کردار جامه است راست//که گر بفکند ور بپوشد رواست
بجان بین گرامی تن خویشتن//چو جامه که باشد گرامی به تن
تنت خانه یی دان به باغی درون//چراغش روان زندگانی ستون
فرو هشته زین خانه زنجیر چار//چراغ اندرو بسته قندیل وار
هر آنگه که زنجیر شد سست بند//ز هر گوشه ناگه بخیزد گزند
شود خانه ویران و پژمرده باغ//بیفتد ستون و بمیرد چراغ
از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد//همان بیشش آید کز ایدر ببرد
چو دریاست گیتی تن او را کنار//برین ژرف دریاست جانرا گذار
برفتن رهش نیست زی جای خویش//مگر کشتی و توشه سازد ز پیش
مپندار جان را که گردد نچیز//که هرگز نچیز او نگردد بنیر
تباهی به چیزی رسد ناگزیر//که باشد به گوهر تباهی پذیر
سخن گوی جان جاودان بودنیست//نگیرد تباهی نه فرسوده نیست
ازین دو برون نیستش سرنبشت//اگر دوزخ جاودان گر بهشت
***
اسدي طوسي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.