۲۵ مهر ۱۳۸۶

هنگام خزان


خيزيد و خز آريد که هنگام خزانست//باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بين که بر آن شاخ رزانست//گويي به مثل پيرهن رنگ‌رزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست//کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

طاووس بهاري را، دنبال بکندند//پرش ببريدند و به کنجي بفکندند
خسته به ميان باغ به زاريش پسندند//با او ننشينند و نگويند و نخندند
وين پر نگارينش بر او باز نبندند//تا بگذرد آذر مه و آيد (سپس) آذار

شبگير نبيني که خجسته به چه دردست//کرده دو رخان زرد و برو پرچين کردست
دل غاليه فامست و رخش چون گل زردست//گوييکه شب دوش مي و غاليه خوردست
بويش همه بوي سمن و مشک ببردست//رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بيمار

دهقان به سحرگاهان کز خانه بيايد//نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد
نزديک رز آيد، در رز را بگشايد//تا دختر رز را چه به کارست و چه بايد
يک دختر دوشيزه بدو رخ نمايد//الا همه آبستن و الا همه بيمار

گويد که شما دخترکان را چه رسيده‌ست؟//رخسار شما پردگيان را بديده‌ست؟
وز خانه شما پردگيان را که کشيده‌ست؟//وين پرده‌ي ايزد به شما بر که دريده‌ست؟
تا من بشدم خانه، در اينجا که رسيده‌ست؟//گرديد به کردار و بکوشيد به گفتار

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم//از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلي به در باغ شما بر بنهادم//درهاي شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوي شما بار ندادم//گفتم که برآييد نکونام و نکوکار

امروز همي بينمتان «بارگرفته»//وز بار گران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونه‌ي دينار گرفته//زهدانکتان بچه‌ي بسيار گرفته
پستانکتان شير به خروار گرفته//آورده شکم پيش و ز گونه شده رخسار

من نيز مکافات شما باز نمايم//اندام شما يک به يک از هم بگشايم
از باغ به زندان برم و دير بيايم//چون آمدمي نزد شما دير نپايم
اندام شما زير لگد خرد بسايم//زيرا که شما را بجز اين نيست سزاوار

دهقان به درآيد و فراوان نگردشان//تيغي بکشد تيز و گلوباز بردشان
وانگه به تبنگويکش اندر سپردشان//ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوي خانه بردشان//وز پشت فرو گيرد و بر هم نهد انبار

آنگه به يکي چرخشت اندر فکندشان//برپشت لگد بيست هزاران بزندشان
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان//پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان
از بند شبانروزي بيرون نهلدشان//تا خون برود از تنشان پاک، بيکبار

آنگاه بيارد رگشان و ستخوانشان//جايي فکند دور و نگردد به کرانشان
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان//وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان//داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

يکروز سبک خيزد، شاد و خوش و خندان//پيش آيد و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زنداني و زندان//صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بيند چندان و سمن بيند چندان//چندانکه به گلزار نديده‌ست و سمن‌زار

گويد که شما را به چسان حال بکشتم//اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم
از آب خوش و خاک يکي گل بسرشتم//کردم سر خمتان به گل و ايمن گشتم
بانگشت خطي گرد گل اندر بنبشتم//گفتم که شما را نبود زين پس بازار

امروز به خم اندر نيکوتر از آنيد//نيکوتر از آنيد و بي‌آهوتر از آنيد
زنده‌تر از آنيد و بنيروتر از آنيد//والاتر از آنيد و نکو خوتر از آنيد
حقا که بسي تازه‌تر و نوتر از آنيد//من نيز از اين پس ننمايمتان آزار

از مجلستان هرگز بيرون نگذارم//وز جان و دل وديده گراميتر دارم
بر فرق شما آب گل سوري بارم//با جام چو آبي به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم//من حق شما باز گزارم به بتاوار

آنگاه يکي ساتگني باده بر آرد//دهقان و زماني به کف دست بدارد
بر دو رخ او رنگش ماهي بنگارد//عود و بلسان بويش در مغز بکارد

گويد که مرا اين مي مشکين نگوارد//الا که خورم ياد شه عادل مختار
***
منوچهري دامغاني

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.