در ایامی که خیلی هم قدیم نبود یک آدم بود که موهایش بد جوری ریزش پیدا کرده بود. این آقای جوان که خیلی روی موهایش هم حساس بود هر روز جلوی آیینه می رفت و نگاهی به موهای سرش می انداخت و مشاهده می کرد موهای سرش فرت و فرت بلکه زرپ و زرپ دارد می ریزد. او داشت از این ماجرا افسردگی می گرفت که در یک نشریه ای چشمش به پنجاه و چهار آگهی جلوگیری ریزش مو و ترمیم کچلی و کاشت مو و داروهای افزایش قدرت مو و تحریک نیروی ریشه مو و بالا بردن توان عضلانی پیاز مو و... افتاد. سریع با یکی از این موسسات تماس گرفت، گفتند: ما تضمین می کنیم که ظرف دو ماه همه در محل، شما را زلفعلی صدا بزنند.
جوان هیجان زده پرسید خوب من چه کار باید بکنم؟ گفتند: تو باید به این شماره حسابی که می گوییم هفتاد و سه هزار و چهارصد و بیست تومن واریز کنی. ما دارو را برایت می فرستیم. جوان هم سریع گوشی را گذاشت و هفت روز منتظر دارو شد. اما دارویی نیامد.
دوباره با موسسه تماس گرفت، گفت: پس این داروی ما چی شد؟
آنها گفتند مرد حسابی تو آدرس ندادی ما چطور دارو را بفرستیم؟
جوان دید احتمالا حق با آنهاست آدرس را گفت و یک هفته دیگر منتظر ماند. اما باز هیچ دارویی نرسید جوان دوباره تماس گرفت، گفتند: دیگر هیچ موسسه ای اینجا نیست. از اینجا رفته اند. جوان دوباره رفت جلوی آینه و دوباره رویزش موهایش را احساس و مشاهده کرد و این بار با یک شرکتی که قص های ضد ریزش مو می فروخت تماس گرفت.
آدرس را هم دقیق داد و منتظر ماند. اتفاقا پس فردا قرص ها رسید و او دو هفته قرص ها را مصرف کرد اما ریزش موهایش با شدت فراوانی می ریخت.
تماس گرفت و ماجرا را به شرکت گفت و اضافه کرد صد هزار تومان نداده ام که موهایم بدتر بریزد!
آنها بررسی کردند و گفتن: ما برای شما قرص ضد بارداری فرستاده بودیم تا آنها را حل کنی و به سرت بمالی نه اینکه بخوری.
جوان نا امید شد و این بار با یک لیزر درمانی تماس گرفت آنها هم گفتند: سیصد هزار تومن بده یک ماه به یک ماه، یک بار بیا لیزر درمانی کنیم! او هم پول داد و رفت اما باقی موهایش هم ریخت. نشست کنج خانه و با خودش فکر کرد که از روزی که درمان را شروع کردم دو ماه تمام گذشته، دید دارد دیوانه می شود از خانه بیرون زد.
هر کس او را در کوچه دید به او گفت زلفعلی! زلفعلی! او البته احساس کرد آن موسسه اول واقعا به قولش عمل کرده. اما این دردی از او دوا نمی کرد. معلوم نیست چرا تصمیم گرفت (در هیچ یک از نسخ نیامده) که برود و کفتر بازی پیشه کند. او سریع تعدادی کبوتر خرید رفت روی پشت بام خانه شان، و در حالی که سوت مسی می زد، کفتر پرانی را شروع کرد. بعد از سه دقیقه و بیست ثانیه تمام مردهای همسایه سرشان را از پنجره بیرون آوردند و به گمان اینکه او دارد ناموس ملت را دید می زند به او چشم غره رفتند.
اما جوان کچل که حالا کچل کفتر باز شده بود آنقدر سرگرم کار خودش بود که هیچ نفهمید و مردان غیور لب پنجره فهمیدند او در این باغ ها نیست. نقل است که کچل کفتر باز چهل و هفت سال آن بالا ماند، کفتر بازی کرد و هیچ پایین نیامد.
جوان هیجان زده پرسید خوب من چه کار باید بکنم؟ گفتند: تو باید به این شماره حسابی که می گوییم هفتاد و سه هزار و چهارصد و بیست تومن واریز کنی. ما دارو را برایت می فرستیم. جوان هم سریع گوشی را گذاشت و هفت روز منتظر دارو شد. اما دارویی نیامد.
دوباره با موسسه تماس گرفت، گفت: پس این داروی ما چی شد؟
آنها گفتند مرد حسابی تو آدرس ندادی ما چطور دارو را بفرستیم؟
جوان دید احتمالا حق با آنهاست آدرس را گفت و یک هفته دیگر منتظر ماند. اما باز هیچ دارویی نرسید جوان دوباره تماس گرفت، گفتند: دیگر هیچ موسسه ای اینجا نیست. از اینجا رفته اند. جوان دوباره رفت جلوی آینه و دوباره رویزش موهایش را احساس و مشاهده کرد و این بار با یک شرکتی که قص های ضد ریزش مو می فروخت تماس گرفت.
آدرس را هم دقیق داد و منتظر ماند. اتفاقا پس فردا قرص ها رسید و او دو هفته قرص ها را مصرف کرد اما ریزش موهایش با شدت فراوانی می ریخت.
تماس گرفت و ماجرا را به شرکت گفت و اضافه کرد صد هزار تومان نداده ام که موهایم بدتر بریزد!
آنها بررسی کردند و گفتن: ما برای شما قرص ضد بارداری فرستاده بودیم تا آنها را حل کنی و به سرت بمالی نه اینکه بخوری.
جوان نا امید شد و این بار با یک لیزر درمانی تماس گرفت آنها هم گفتند: سیصد هزار تومن بده یک ماه به یک ماه، یک بار بیا لیزر درمانی کنیم! او هم پول داد و رفت اما باقی موهایش هم ریخت. نشست کنج خانه و با خودش فکر کرد که از روزی که درمان را شروع کردم دو ماه تمام گذشته، دید دارد دیوانه می شود از خانه بیرون زد.
هر کس او را در کوچه دید به او گفت زلفعلی! زلفعلی! او البته احساس کرد آن موسسه اول واقعا به قولش عمل کرده. اما این دردی از او دوا نمی کرد. معلوم نیست چرا تصمیم گرفت (در هیچ یک از نسخ نیامده) که برود و کفتر بازی پیشه کند. او سریع تعدادی کبوتر خرید رفت روی پشت بام خانه شان، و در حالی که سوت مسی می زد، کفتر پرانی را شروع کرد. بعد از سه دقیقه و بیست ثانیه تمام مردهای همسایه سرشان را از پنجره بیرون آوردند و به گمان اینکه او دارد ناموس ملت را دید می زند به او چشم غره رفتند.
اما جوان کچل که حالا کچل کفتر باز شده بود آنقدر سرگرم کار خودش بود که هیچ نفهمید و مردان غیور لب پنجره فهمیدند او در این باغ ها نیست. نقل است که کچل کفتر باز چهل و هفت سال آن بالا ماند، کفتر بازی کرد و هیچ پایین نیامد.
***
ابراهيم رها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.