۲۹ بهمن ۱۳۸۶

قضیه کینگ کونک

28 بهمن (1281) تولد صادق هدایت.
داستان زیر از کتاب وغ وغ ساهاب بدون سانسور(!) تقدیم شما.
*******

دیشب اندر خیابون لاله زار

جمعیت زیادی دیدم چند هزار

خانم لنگ درازی شیک و قشنگ

رد شد از پهلوی من مثل فشنگ

دیدم یک جوانکی قد کوتوله

دنبال آن خانم می دود همچون توله

بخانم هی قربان صدقه می رود

هر کجا این می رود اوهم می رود

رفت خانم توی سینمای ایران

جوانک هم بدنبالش دوان

بلیط خرید و رفتش بالاخونه

پسره هم دنبالش مثل دیونه

توی لژ پهلوی زنیکه نشست

زنیکه هم روش را سفت و سخت بست

چراغا خاموش شد اندر سینما

روی پرده پیدا شد بس چیزها

« دسته ای از مردم اروپا

رفتند بسوی جنگلهای آفریقا

تا از عجایب آثار قدیم

هر چه می بینند بردارند فیلم

همراه خودشان داشتند یک دختر

که از ماه شب چهارده بود خوشگلتر

الخلاصه چون بجزیره خرابه ای رسیدند

هر قدمی که بر می داشتند از وحشت می لرزیدند

پس از رنجها و زحمات بسیار

بدست وحشیهای آدمخور گرفتار شدند

آنها دختر را که دیدند

خوشحال شدند و خیلی رقصیدند

مردها را غافل کردند و دختره را دزدیدند

دویدند دویدند تا به شهر خودشون رسیدند

دختره را هفت قلم بزک کردند

از شهر بیرون با دایره و دنبک بردند

بیک تیر کلفتی او را در جنگل بستند

غفلتن از دور پیدا شد هیکلی مثل غول

آمد و دختره را گرفت توی پنجول

پشم اندر پشم اندر تنش بسیار بود

بنظرم وزنش چهل خروار بود

سر پا وایسادی مثل آدمها

راه میرفتش روی دو پاها

آن نکره میمون بود و اسمش بود کینگ کونگ

تنش پشمالو ، کمرش بدون لنگ

دختره هی جیغ و فریاد می زدش

چونکه از شکل او میامد بدش

اما میمونه اون دوستش داشتش

از اینجا می برد و اونجا می گذاشتش

رخت او می کند و هی بو می کشید

برا خاطرش با جانورها می جنگید

آدما از دور که اورا می دیدند

توی سولاخ سمبه ها می چپیدند

او هم هر وقتی که آدمیزادی می دید

نعره ها از ته دلش هی می کشید

اگر دستش می رسید می گرفتش

بیخ خرشا زور می داد و می کشتش

خلاصه اروپائیهای ناقلا

برای میمون فراهم کردند بلا

گاز بخوردش دادند و گیجش کردند و به اروپا بردند

بدست آرتیستهای شهیر یک سیرکش سپردند

توی سیرک چندین هزار از مرد و زن

ازدهام کردند او را ببینن

پرده چون پس رفت کینگ کونگ پیدا شد

نیش مردم تماشاچی وا شد

میمونه غیظش گرفت و زور زد

زنجیر دست و پایش را پاره کرد

زیر دست و پایش مردم له میشدند

تا لگد می گذاشت مردم می مردند

شهر شلوغ شد مردم فراریدند

هر کجا کینگ کونگ را از دور می دیدند

رفت او تا پیدا کند معشوقه اش

بو میکشید تا پیدا کند خونه اش

ماشینها را مثل فانوس تا می کرد

خودش را تو هر سوراخی جا میکرد

پیش او طبقه های عمارت

مثل پلکان بودش سهل و راحت

پاشرا میگذاشت و میرفتش بالا

بدون اینکه بگوید : یالا.

توی اطاقهای زنها سر می کشید

هر کجا سر می کرد محشر می کرد

زنها جیغ میکشیده بیهوش می شدند

یا با شوهرشان هم آغوش می شدند

عاقبت معشوقش را پیدا نمود

دست دراز کرد از تو پنجره او را ربود

با عجله رفت توی آسمان خراش

معشوقه اش را گذاشت زمین یواش

آرپلانها روی هوا می پریدند

ناگهان کینگ کونگ را از دور دیدند

بسکه بطرف او تیر انداختند

تمام جونش را خونین و مالین کردند

عاقبت سرش گیج خورد روی گراتسیه ل

چشمش سیاهی رفت از آن بالا شد ول روی گل

بینوا میمون شهید عشق شد

از بالای عمارت افتاد و مرد . »

چراغها روشن شد اندر سینما

مردم روانه شدند سوی خانه ها

کوتولهه رو کرد بخانم گفت : دیدی؟

معنی عشق را فهمیدی ؟

بنده هم عشقم مثل این میمونه

دلم از فراق روی تو خونه

اگر بخواهی من را آزار کنی

مثل این میمونه گرفتار کنی

همانطور که اون از آسمان خراش

افتادش روی زمین و شد آش و لاش

من هم خودم را از این بالاخونه

میندارم پائین مثال هندونه

تا که تمام جونم داغون بشه

سر تا پایم قرمز و پر خون بشه

خانمه که این را شنید ، دلش سوخت

خودش را به کوتولهه فروختش .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.